حالا بهت بگم که سال اول زندگیمون بود بعد دوست شوهرم هی زنگ میزد شما خونتون نزدیک خونه ماعه پاشین بیاین عید دیدنی ما نرفتیم این هر روز زنگ میزد بیاین از اخر گفت بابا برا شام بیاین دیگه دور هم باشیم ماهم قبول کردیم گفت اخرش گفت پس فردا شام رو باهمیم شوهرمم گفت باشه
فردا شد ساعتای ۶و ۷ شب بود سوهرم گفت پاشو بریم گعتم ول کن بابا حالا ی تعارفی زد شوهرمم هیچی نگفت ساعت ۷و نیم دوستش زنگ زد کجایید شوهرمم گفت داریم راه میفتیم بعد بمن گفت پاشو بریم این طفلک حتما تدارک شام دیده که دوباره زنگ زده اقا ما ی جعبه شیرینی گرفتیم رفتیم چون دفعه اولی بود که من این دوستشو میدیدم
حالا رفتیم خانومش فقط چای اورد با این شیرینی خشکا و میوه حتی شیرینی خودمو نیاورد
هرچی نشستیم از شام خبری نبود بعد خانومش ساعتای ۸ونیم اینا بود گفت شما هستین؟ چون من باید برم خونه مادرشوهرم جاریم اومده شام اونجاییم و فلان ماهم بلند شدیم 😐😐😐