پسرخالم یکسال از من کوچیکتره از بچگی باهم بزرگ شدیم همیشه مثل داداشم دوسش داشتم.وهیچ وقت توی خوابم نمیدیدم بهم حس داشته باشه.تا اینکه شوهرم اومد خواستگاریم و اون فهمید صدتا واسطه فرستاد که ازدواج نکن من میخوامت و عاشقتم و یه فرصت بهم بده.خاله کوچیکم و دایی ام حتی یک روز عقدم اومدن خونمون یکساعت با من حرف زدن عقد نکن و به این پسر خالم یه فرصت بده اما من چون اونو مثل داداشم میدیدم و ازمم کوچکتر بود محال بود فکر کنم.ده سال از ازدواجم گذشته اما هر وقت منو میبینه سریع جمع رو ترک میکنه به بهونه سردرد و کلا از من فراریه. منم تا جایی تونستم حدس زدم اون جایی هست نرفتم . خانوادش اصرار داره ازدواج کنه اما قبول نمیکنه .چندروز پیش خاله کوچیکم که خیلی باهم صمیمی هستیم اومد گفت توروخدا چیزی میخوام نشونت بدم جنبه داشته باش. چت هاشو که با پسر خالم کرده بود نشونم داد که گفته بود هنوزم خواب منو میبینه و بعد شکستی که خورده کمرش خم شده و محاله به ازدواج فکر کنه حتی گفته بود عکسای قدیم خانوادگی مارو توی کامپیوترش داره و هنوزم عکسای منو میبینه. از وقتی فهمیدم انگار قلبم داره میسوزه خیلی ناراحتم چون هنوزم مثل داداش کوچیکم میبینمش .از خاله ام هم عصبانیم که چرا اصلا این موضوع رو به من گفت.