کلی با ذوق برامون از انتخاب لباس عروس و کفش و... گفت،گفت آره ده تا جا رو گشتم واسه لباس عروس،کلی مدل ناخن دیده بود،کلی دنبال تالار و باغ گشته بود،خونوادش خوشحال و پیگیر و....
بعد من که خواستم عروسی کنم،عروسیم تیر ۴۰۲ بود،عمم آبان ۴۰۱ یهو سرطان مغز گرفت و زیر عمل فوت کرد،مادربزرگمم بعد بله برونم فوت کرده بود،بعد بابام میگف عروسی نگیرین،عقد نکنین،...انقدم تو مخم رفتن که حتی واسه عقدم لباس سفید نداشتم مثل بقیه دخترا.با مانتو رفتم.چون بابام کلی ادا اطوار درآورده بود.واسه عروسیمم انقد بی ذوق بودن و اصرار کرده بودن که کنسل بشه لباسم و اکسسوریا و اینا رو خیلی براش نگشتم و دومین مزونی که دیدم سفارش دادم.لباسم خیلی خوشگل بودا،ولی نگشتم براش خیلی.واقعا یه چیز دیگه اس که عروس و داماد با ذوق تدارک ببینن مراسمشونو.ما خیلی تنها و خاک تو سر طور عروسی کردیم.عروسیم خیلی خوب بود ولی روح نداشت انگار الان که مقایسه میکنم با مال دوستم.مال اونا اقتصادیه ولی همشون خیلی خوشحالن و خونواده دختر حامی.