بعد از رابطه با پسرخاله م دیگه با کسی نبودم تقریبا دوسه سالی هست
۱۰ روزی بود یک نفر از اشناها خیلی پیام میداد و حرف میزد و منم رد میکردم که نمیخوام حرف بزنم و فلان و حتی میدونست با پسرخاله م بودم
که دیگه در اخر خیلی تمنا کرد بزار یبار ببینمت مطمعنم نطرت عوض میشه و من به خواهرم گفتم و قرار شد یه ساعتی بریم بیرون باورتووون نمیشه کل این یه ساعت میگفت بزار بوست کنم:/مردیکه بیشعور من بخاطر احترامی ک برات قائل بودم چشم تو چشمت بودم قبول کردم و کلی حرف بارش کردم و در اخرم بهم گفت پس پیاده شو از ماشین که یکم از شهر بیرون بودیم منم هم ازش ترسیده بودم هم به غرورم برخورده بود که خواستم پیاده شم درو روم قفل کرد
وای دلم خیلی گرفته که اینقدر ادم متشخصی بیرون نشون میداد ولی تهش این بود حتی میگفت میخوام همین امشب بیام با خانواده ت حرف بزنم ولی اینقدرر بیشعور بود که میخاست منو ببوسه یبارم پرید بوسم کنه من تکون نخوردم فک میکرد الان حالت ترس نشون میدم و اونم به صورت غریزی منو میگیره میبوسه ک وقتی تکون نخوردم و بر و بر نگاش کردم از رو رفت دور شد حتی گفت اگه نزاری ببوسمت میزنم زیر گوشت :///
خیلی ناراحتم که اطرافم اینجوریه خیلی ناراحتم که دیگه هیچکس باب میلم نیست خیلییی دلم از همه چی گرفته