بچه ک بودم تقریبا ۱۰ یا ۱۱ ساله بودم
داشتممیرفتمخونه عموم ک همسایمون بود
میخاستم برم پیش مامانم
یه مرد از فامیلای بابام جلو در حیاط عموم بود
وقتی خاستم برم داخل یهو دستمو گرفت کشید طرف خودش خودمو رها کردم و فرار کردم ولی کلی ضربه روحی خوردم
هیچ وقت نتونستم به کسی بگم تا پارسال به مامانم گفتم
امشب اومد خونه بابام بعد گفت این کیه من نمیشناسم
ینی گفت عروس کی هستی
گفتم فلانی
بعد خندید گفت عههه
من اینو از بچگی خیلی دوست داشتم
با یه لحن چندش حالم بدجوری بد شد
مشخص بود بابام خیلی بدش اومد
بعد رفتم بیرون
گفت کجا داری میری اخم کردم گفتم میخام برم خونم
بابام با لحن جدی ک اون بفهمه گفت برو دیگه برو خونه
منم اخم کرده بودم و سریع رفتم
یاد بچگیم افتادم.سال های سال اون شب روم تاثیرش هنوز بود