خیلی از شوهرم دلخورم مادرش نیومد دیدن من ونوزادم بیاین لطفا تا تعریف کنم ک شوهر بی عقلم چیکار کرد

مادرشوهرم همیشه همینطوره چون شوهرم سبک مغزه و هر بلایی سرش بیاره اخرش هیچی نمیگه وطرف اوناس .تازه زایمان کردم ده روزه سر جامم نمیتونم تکون بخورم ن میتونم بشینم حالم بدههه خیلی بد مادر بیچاره ام شب وروز خواهر کوچیکمم ول کرده مونده پیش من همه اومدن دیدنم الا مادرشوهرم اینم بگم اونروز ک بیمارستان بودیم مادرم گف کاش یکی بود برات یکم درست میکرد به شوهرم گف به یکی از خواهرات بگو یکم براش بپزه شوهرمم زنگ زده ب یکی از خواهراش ک صمیمی هستیم اونم گفته دارم نیرم عروسی بذار ب مامان بگم بپزه بیاره خلاصه مادرشوهرم اومد بیمارستان پخت واورد بعدش رف دیگه خونمون نیومد همه اومدن خبری ازاین نبود درحالی ک واسه بقیه عروسا همون روز بیمارستان رفته و هم براشون شیرینی برده هم خونشون رفته خلاصه ک خیلی چشم ب راه بودم واسه بیمارستانم فقط اونو پخته بود اورده بود هیچییی دیگه .خلاصه دهم بچه ک شد ما رسم داریم گوشش اذان بگن و بزرگترارو دعوت میکنیم بیان شام یا نهار خلاصه ک چون نیومدن من گفتم دعوت نکنیم هیچکسو فقط بیاد اذان بگه مامانمم ک خونه ما بود همون بمونه ب شوهرمم گله کردم ک چرا نیومداونم گف اره حق باتوئه هیچوقت محلمون نمیذاره و ...خلاصه بعدش زنگ زد بهم گف ریحان بذار دعوتشون کنم دو نفرن دیگه من بااینکه دلم راضی نبود گفتم باشه خلاصه دعوتشون کرد اومدن برا شام ولی اصلا دلم راضی نبود باشن اصلاااااا خیلی دلم گرفته بنظرتون حق بامن بود یا شوهرم .تازه شوهرم کلی ناز مادرشو میکشید براش آب میورد سر سفره هم مامانش گف پام درد میکنه رو مبل نشست شوهرم مدام براش وسیله میبرد و باهاش حرف میزد وشوخی میکرد الان خیلی دلم گرفته ن برا من و بچم ارزش قائل شد ن چیزی اینم نتیجش