عروسی بودیم بخاطر جمعیت زیاد جایگاه اقایون رو فرستادن محوطه تا جا بشه خانما شام بخورن
همه پسراااا رفتن بیرون اما پیرمردااا داشتن با چشاشون زنا روقورت میدادن یعنی حتی یه پسر جوون هم داخل نموند
یه پسر اومد گفت اقاا خواهشا بفرمایید بیرون خانما روشون نمیشه شام میل کنن لطفا بیرون برید
رفتن بعد دو دیقه بازم پیرمردا اومدن
یکیشون به بهانه تماس یکی دیگشون اکیپی اومد
یعنی حرصم درومد انقد نگام کردن
نزاشتن یه کم غذا بخورم
یکیشون مستقیممم بهم نگاه میکرد مرموز بود
الله اکبر اینا جوون بودن چجوری بودن