چی میشد شوهرمنم هرجا میرفتیم باهام میومد ۷سال از ازدواج مون میگذره هیچ جا نمیاد یا میاد تنها میره یا بااخم وتخم که حتما تو اون مراسمی ک میریم منو حرص میده
چی میشد باهام مهربون میبود زنک میزد بهم نفسم گلم عشقم میگفت چی میشد بالحن زیبا باهام حرف میزد
منم ی دخترم دوست دارم اصلا نیاز دارم باهام مهربون باشه
الان اشکم در اومد بخدا
الهی ب حق این اذان خیر از کارش نبینه
همش سرکاره ن تفریحی داریم ن شادی
انگار با ی تراکتور ازدواج کردم که از کله سحر سرکاره شبا هم میاد اخم وتخمش توهمه