بابام از وقتی دیگه واقعا درک میکنه درد دارم
خیلی مهربون شده و حال روحیش بهتره و میگه میخنده
تازه از سرکار اومد تا ۸ خونه است بعدش دوباره میره
یهو اومد رو تخت من دراز کشید گفت بابایی ماساژم میدی🥺
یهو قلقلکش دادم نخندید گفتم چرا نمیخندی گفت آخه قلقلکی نیستم یهو منو قلقلک داد داشتم میمردم از خنده😁
منم خودمو مثل بچگیام لوس کردم گفتم چرا نمیخندی؟شروع کرد الکی خندیدن
بعدش گفتم خب دکتر گفته برو پیاده روی حالا که خونه ای میای بریم تنهایی حال نمیده؟فک نمیکردم قبول کنه یهو گفت باشه برم مامانتو برسونم و بیام آماده باش بریم دخترم🫠
نزدیک بود غش کنم از خوشحالی
من بابام مشکل روحی داشت این همه سال اصلا دو سه سال بود اینطوری با هم حرف نزدیم و صمیمی نبودیم
وای خدا چقدر خوشحالم که تونستم بابامو بخندونم