من که به شدت چون خودم پس دادم البته نمیدونم واقعا کارماس یانه ولی میگم
اقا ما یه عروسی دعوت بودیم دخترعمه ی مامانمم بودش بعد من یه عادتی دارم گاهی اوقات به یه نفر خیره میشم درحالی که تو اون تایم اصن به اون شخص فک نمیکنم ذهنم یه جا دیگس بعد زل زده بودم به این دختره اونم سنگینی نگاهمو حس کرد یهو برگشت نگام کرد و چون من سریع روم و برگردوندم اون خندش گرفت منم حسابی بهم برخورد و فاز افسردگیو فلان گفتم من یه روز باید خنده ی اینو تلافی کنم درصورتی که تقصیر خودم بود اصن شاید خودمم بودم میخندیدم
اقا خلاصه یه عروسیه دیگه دعوت بودیم اونم دعوت بود منم باعقل بچگانه ی خودم مثلا خاستم تلافی کنم یه نگاه تمسخر امیز به سرتاپاش انداختم بعدم خندیدم
بقران پنج دقیقه نگذشته بود دوتا از دخترای فامیل زیرچشمی نگام کردن پچ پچ کردن با همون حالت تمسخر امیز و بهم خندیدن
فک میکنین ماجرا اینجا تموم شد؟نچ نچ
خنده ی اینا رفت تو مخم بعد این خنده رو ربط دادم به یه اتفاق توی گذشته که پیش این دو ادم رخ داده بود بعد هی بال و پر دادم هی بزرگش کردم هی گفتم اینا حتما بخاطر اون موصوع بهم خندیدن و تاااجایی پیش رفتم که اضطراب شدیدی گرفتم اشتهام و به طور کامل از دست دادم توی ۳ روز ۴ کیلو از دست دادم تو کل شبانه روز ۴ ساعت بیشتر نمیخوابیدم و همش گریه و زاری و حتی تا مرز خودکشی هم پیش رفتم و کارم به روانپزشک کشید و مجبور شدم مشت مشت دارو بخورم تا حالم خوب شه...
دیگه نمیدونم تاوان اون کارم بود یانه ولی واقعا اون روزا کابوس بود واسم