گفتم طوری بگم که حقیقت بوده و طوری حرف نزنم که مادرشوهر رو افریته تصور کنن
خب با عصبانیت این حرف رو نزد با خنده گفت
از وقتی اون حرف رو زد, بسختی تو خونشون غذا میخورم... در حد رفع ضعف ک یوقت ضعف نکنم....
لحظه شماری میکنم برا رفتن
خیلی حس سنگینی دارم و حس مزاحمت
چقد سخته ک جایی اینجور گیر بیفتی و راه فرار نداری...
وقتی اون حرفها رو بهم زد بهش گفتم فقط سی هزار تومان مونده ته کارت شوهرم
نمیدونم باور کرد یا نه