فقط میخوام خودتونو بزارین جای من من تا بیست سالگی عاشق هیچ پسری نبودم هیچ وقت دوست پسر نداشتم اهل هیچیم نبودم یهو تو همین بیست سالگی عاشق و دلباخته یک پسری شدم انگار قیافشو خدا برای من ساخته به حدی این بشر به دل من مینشست باور نمی کنین عکسشو الان به دوستم نشون دادم گفت به خدا همونه که دوست داری چهره مظلوم رنگ چشاش همه چیش اونیکیم گفت شبیه عروسکه انگار داغ دلمو تازه کردن
من یه سال دیوونه وار عاشقش بودم کارم دیدن عکسای پیجش بود
این قبلا معرفی شده بود واسه خواستگاری من ولی خانوادم رد کردن ندیده
من بعدها دیدمش عاشقش شدم دوباره گفتن بیان خواستگاری
من التماس مادرم و کردم نزاشت
اون شخص الان نامزد کرده 5ماهه من حالم خوب نمیشه که نمیشه حسرتش داره منو داغون دو عالم می کنه
اصلا حالم خوب نمیشه من چی کار کنم اگه قسمت من نبوده چرا اصلا دیدمش چرا آنقدر به دلم نشست
به خدا تنها راه حلم مرگه به سرم زده کارمو تموم کنم یه روز که تنهای تنها شدم میخوابم قرص های که گرفتم بخورم و زندگیمو تمومش کنم
یه یادداشتم برای مامانم که مامان دلت خنک شد منو تو کشتی جوون مرگم کردی آرزو به دل مردم