2777
2789

بخدا که نه فیکه نه من مردم،میخوام درد دل کنم چون خیلی تنها وخستم بچه هامو خوابوندم با چشم گریون دارم تایپ میکنم  داستانمو میگم،دوازده  سال پیش پسر سیدی عاشقم بود من ۲۰سالم بود  دیوانه وار منو میخواست کلی کادو برام میخرید بی نهایت محبت میکرد منو میدید دست وپاش میلرزید منم خوشم اومده بود ازش ولی کم کم فهمیدم خیلی شکاکه خیلی تهمت میزد خیلی اذیتم میکرد با حرفاش میگفت چرا گوشیت اشغال بود چرا خندیدی چرا موهات بیرون بود چرا چرا همه جا دنبالم بود من هم کلی خواستگار داشتم اون هر کدومو میفهمید زنگ میزد بهشون ابرو ریزی راه میانداخت

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

میگفت تو همش دنبال ازمن بهتر میگردی با صدتا خط امتحانم میکرد میگفت چرا از اون کوچه رفتی لابد یکی اونجا بوده اصلا ترسناک شده بود روانیم کرده بود تا اینکه سر یه مسئله دو ماه قهر کردیم من کلا میخواستم که تموم بشه چون دیگه حسی بهش نداشتم تا اینکه یکی از همکلاسیام اومد خواستگاریم وقتی مارو تو محوطه دانشگاه دید دیونه شده بود رفت کلی بدی منو به اون اقاکه الان شوهرمه  گفت ،به من مدام زنگ میزد وپیام میداد گفت با ماشین از روت رد میشم گفتم تو شکاکی مریضی نمیخوامت دیگه خسته شدم اخه ما دوماه قبلش دیگه اصلا حرف نمیزدیم یکسال بعد هم من خواستگارم عقد کردم بگم بقیشو هستین

2805

بعد هم ازدواج ویه شهر خیلی دور هر وقت میومدم شهرمون منو میدید ومیوفتاد دنبالم پارک میکرد یه گوشه وبا نفرت نگاهم میکرد خیلی نگاهش ترسناک بود کلی خجالت میکشیدم احساس گناه میکردم عذاب وجدان شدید داشتم ولی بخدا نمیتونستم هرکاری کردم که عیباشو نبینم نمیدونم چرا نشد ولی بعدش تو این ده سال خیلی وقتا به خوابم میومد با اینکه اصلا به فکرش نبودم تو بیابون یا پرتگاه بودم با همون نگاه وبا نفرت زل میزد بهم مطمعن بودم نفرینم کرد دلشو شکستم چون واقعا عاشقم بود 

بعد هم ازدواج ویه شهر خیلی دور هر وقت میومدم شهرمون منو میدید ومیوفتاد دنبالم پارک میکرد یه گوشه وبا ...

تو فکرش نباش 

قرار نیست که ما به همه ی خواستگارامون جواب مثبت بدیم 



حقا که غمت از تو وفادارتر است 🥀🖤🥺

توی این ده سال خیلی سختی کشیدم دوری ازخانوادم، خانواده شوهرم که خودشون رو هزارپله ازما بالاتر میدونستن مادرشوهری که همیشه تیکه وکنایه وحسادت واذیتاش تمومی نداشت وشوهرم با اینکه اوایل خوب بود ولی وابستگی شدید به اونا داشت و دهن بین بود وروزی که خیانتشو فهمیدم دیگه نابود شدم اون موقع باردار هم بودم،توی این سال ها ذره ای محبت ازشوهرم ندیدم هیچ عشقی ندیدم فقط سردی وبی محبتی محبتی که اون اقا به من میکرد ودوسم داشت اصلا من تواین سال ها ازشوهرم ندیدم با اینکه همه میگن خوشبحال شوهرت که زن به این زیبایی ومهربونی داره  خیلی روزای بدی داشتم وهمیشه تنها وغریب با بچه هام زندگیمو گذروندم  امسال شنیدم اون اقا ازدواج کردن الان نزدیک ۴۰سالشونه خیلی خوشحال شدم 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز