من اتاق بودم
اومدم دیدم شوهرم با دوتا از خواهر شوهرام حرف میزنن داشت بهشون میگف به فکر آینده نیس و همش لباس میخره و فلان مادرشوهرم اونور بوذ گف آره راست میگه دیگه .. من اومدم از اتاق همچنان هی داش پچ پچ میکرد ..جلو کلی مهمون
راستش خیلی ناراحت شدم از دستش و دلم شکست
اومدیم خونه بهش میگم چرا گفتی میگه گفتم شاید بخودت بیای اخه چرا باید خواهرشوهرا در مورد من بدونن ..اصلا گریم بند نمیاد از ناراحتی از دستش