هم پدرم و هم مادرم همیشه بهش احترام گزاشتن و میزارن و واقعا آدمای ساده و مهربونین
اما شوهرم چون شکاکه اجازه نمیده من برم خونشون
چون یبار ک رفته بودم اتفاقی عمومو بچه هاش اومدن از اون ب بعد بهم میگه حتما برنامه داری بازم
با اینکه بخدا من بهش گفتم بهم گفت شب میاد دنبالم اما لج کرد گفت بمون خونه ی بابات
در حالیکه خب من تازه ازدواج کردم و دلم براشون تنگ میشه و دوست دارم ببینمشون
اما هربار اشکمو در میاره واقعا خسته شدم
من با التماس راضیش میکنم برم
دیگه خستم توروخدا بهم بگید چیکار کنم باهاش
چون کم کم داره از چشمم میفته