مامان و بابام همسایه بودن یعنی بابام تازه خونشون اومده بوده پیش مامانم اینا زمان قدیم مامانم که ۱۲ سالش بوده یه روز میخواد بره نفت بیاره از همسایه بابام ۱۷ سالش بوده میبینتش و ازش میپرسه اسمت چیه اینم اسمشو میگه و شروع عشق و عاشقیشون و نامه بازی هاشون هست تا وقتی که بابام دیگه سربازیش تموم میشه و با مخالفت های بسیار با هم ازدواج میکنن و الان مامانم ۴۲ سالشه و و بابام ۴۷
و بهترین زندگی دنیا رو دارن وقتی ازشون میپرسی آرزویی داری میگن نه ما کنار کسی که دوسش داریم داریم پیر میشیم و لذت میکنیم ما زندگی رو بردیم
خیلی سختی کشیدن ولی خوشبخت ترین زوج دنیان از نظر خودشون و هنوز ذره ای از عشقشون کم نشده خدا اینطور عشقی رو قسمت هممون کنه