همچنان به رسم بچگی، هر پنجشنبه شب؛ میام روی تراسو به خونههای دیگه نگاه میکنم. به اونا که مهمون دارن بیشتر. و بعد تصور میکنم که اون مهمونی داره چطور سپری میشه. از نور روشن حیاطها و پنجرهها و تعداد ماشینها میتونی جمعیت مهمونیو حدس بزنی. اگر پردهها کنار باشه که حتی جزئیات بیشتریو میتونی ببینی و تصور کنی تو هم الان توی این جمعی.
هنوز هم طبق رسم بچگی، برنامهی شبهای پنجشنبه همینه .
پ.ن : این مدت وسط تموم اضطراب هام بیشتر از هر چیزی به این فکر کردم که بشر هزاران ساله که روی این کره ی خاکی زندگی میکنه و احتمالا از سال های خیلی دور تصمیم گرفته دنبال یک نسخه برای زندگی و یک چک لیست چگونه زیستن برای دیگران بگرده، هزاران بار این نسخه رو عوض کرده و باز هم به نتیجه نرسیده اما هنوز داره ادامه میده.
بذار ذهنت بپذیره هر کسی مدل خودش زندگی میکنه و این به تو هیچ ربطی نداره. نه بحث کن، نه مسخره کن، نه حتی تحسین، فقط نگاه کن، نگاه کردن آرامش داره و البته در گذر زمان، یادگیری.