تنها چیزی ک واسم مهمه بچه هامه ک خیلی معصومن
ازاول پدرم ومن اصلا رابطه خوبی نداشتیم پدرم بددهنه وبه شدت دیکتاتور متعصب عصبی من توخونه ی پدری فقط پول داشتم توخونه ی شوهرم فقط همین دیگه هیچی ینی هربلایی سرمون میومد . من توسن کم از بی محبتی شدید و ازار خانوادم پناه بزدم به شوهرم و ازدواج کردم اما خوشبخت نشدم بلکه بدتررررر بابام ازاول باشوهرم ناسازگاری و شروع کرد و بی احترامی مسخره تحقیر .... من و بااون اون و بامن مدام درمینداخت مادرم پارانویا بود ومدام توهم رابطه بابام بامادرشوهرم و داشت و کلا زندگیم ازهمون اول کنترل نمیشد دیگه
خانواده شوهرمم ک جالب نبودن ک اینجا ازشون نمیگم ..
توبارداری دومم متوجه خیلنت و مصرف زیاد الکل شوهرم شدم ب واسطه ی دوست ناباب و همون زن و مجبور ب جدایی و خونه پدر و دادگاه شدم ...
این وسط شوهرم میاد دم خونمون و با پدرم گلاویز میشن شوهرم با چوب میاد و بابام ازش شکایت کرد و حکم خیلی سنگین واسش اومد
بعدش یکی بابام ب اون یکی اون ب بابام بهم بی احترامی ک هردو مقصرن بابام حرفای خیلی زشت جنسی ب اون زد و اون و برادرشوهرمم با بابام گلاویز شدن و نهایت توهین و بهم کردن
این وسط خانواده شوهرم هزاربار با بزرگا اومدن وساطت ک بابام با بی احترامی بیرونشون کرد و توهین کرد و میگفت طلاق بعدگفت پس مهریشوبدید نفقشو بوید خونه بگیرید شوهرش نیاد بعدگفت ارثشونو بدید و تعهدبدید و به قول معروف سنگ بزرگ نشونه نزدنه .....