امروز از صبح زود تا سه بعد از ظهر کلاس داشتم.رفتم دانشگاه.یکی از کلاسارو رفتم تا ساعت نه.بعد اکیپی گفتیم بریم سرخاکا،رفتیم فاتحه خوندیم منم یه دل سیر گریه کردم.رلم صبح نیومده بود،با دوستانمون رفتم،چهارتا پسر و فقط یه دختر،اونم من،البته دوستم که دختره هرچی زورش کردم اونم بیاد نیومد😖.باز برگشتیم دانشگاه ساعت یازده میشد.رسیدم دانشگاه دیدم دوست پسرم اومده،یعنی خر ذوق شدما😍دیدمش بچه ها هم گفتن حالا اکیپمون کامله بریم کافه.میخواستیم بریم یه فهمیدیم شش نفر تو یه ماشین جا نمیشیم،چون رلم ماشینش داده درست کنن.ما گفتیم با واحد میایم اونا هم رفتن.ولی وقتی رفتن رلم گفت نریم.وارد دانشگاه شدم تو حیاتش قدم زدیم،حرف زدیم،بعد رو یکی از صندلی ها نشستیم حرف زدیم بعد لب گرفتیم،خیلی طولانی😅🙈
خیلی روز عجیبی بود برام😁.
