شوهرم خیلی تلاش کرد باهام ازدواج کنه بعد عقد خیلی خوش رعتار بود تا اینکه من بداخلاقی کردم اون یمدت بی محلی اینا کرد
بعد اون من سیاست به خرج داوم یکم آروم تر شد
الان یکسالی هس عروسی کردیم
هر روز دعوا و بحث داریم
چند باری هم روم دست بلند کرده
و خلاصه انگار اصلا واسش مهم نیستم
تازگیا بد دهن هم شده
جلو خواهر و مادرش منو به شوخی مسخره میکنه اونا یخشون باز بشه بخندن😐 چند بار که از حد گذشت تذکر دادم خواهرش قهر کرده بود
و اینکه نمیخواد مستقل بشیم که البته این موضوع تحت تاثیر خانوادش هم هست
اون روز سرش خیلی شلوغ بود خیلی ها
سه چهار روز اصلا خونه نیومد ولی نه زنگی میزد زنگ هم میزدم زیاد تحویل نمیگرفت
حتی نه گفت چند روز تنهایی چیزی احتیاج داری نداری
خلاصه اینطوری
تا اینکه سرش خلوت شد اومد خونه
انگار دلتنگ بود رفتارش خیلی خوب بود
تا اینکه چند ساعت بعد ازم طلاهامو خواست
من نزدیکای ۵۰۰ ۶۰۰ میلیونی طلا دارم
گفت بده من دیگه ماشینمو نفروشم
آخه قرار بود زمینی بخریم
ولی من قبول نکردم به هزار دلیل یک اینکه هر روز دعوا داریم
دو اینکه شوهرم راضی نمیشه مستقل بشیم
سه اینکه حتی همون زمین رو میخواد خواهرشوهرمو هم شریک کنه
چهار اینکه این ماشینه هم انگار مال خودمون نیس
هر روز خانوادشو این ور اون ور میبره
بعد اخلاقش عوض شد تا وقتی که بخوابه بهم تیکه انداخت توهین کرد
که تو و مادرت بی سیاستید و فلانید
و مسخرم کرد
و میگفت بی حیایی بی غیرتی فردا نری خونه پدرت
صبح هم اخلاقش بد بود
و میگفت عمرا دیگه یک قرون هم خرجت کنم
تا یکم بعدش آروم شد
و من ازش پرسیدم تو از من بدت میاد
دیشب میگفتی بی حیایی اگه تری
زد زیر حرفش که من نگفتم
یا اگه گفته باشمم حتما تو گفتی میرم و فلان و بحثو عوض کرد
و گفت تورو خیلی زیاد دوست دارم ولی عصبیم میکنی