بعد از ۲ سال از ازدواج باردار شدم البته به خواست و خواهش شوهرم چون بی نهایت بچه دوست داشت ولی من اصلا آمادگیشو نداشتم و از طرفیم کلا به نظرم بچه آوردن اشتباهه هم ظلمه در حق اون بچه هم زندگی خودتم نابود میشه ولی هم به خاطر شوهرم هم چون خسته شده بودم از بدو بدو چون هم شاغل بودم هم دانشجوی ارشد
به هر حال گفتم با یه تیر دو نشون میزنم هم دل شوهرمو خوشحال میکنم هم خودمم یه استراحتی تو دوران بارداری میکنم
بارداری خیلی خوبو راحتی داشتم
ولی اصلا و ابدا فکر نمیکردم بچه داری تا به این حد سخت و آزاردهنده باشه
اصلا هیچ حسی به بچه م ندارم با وجود اینکه ۵ ماه گذشته وخیلی خشکل و بانمکه و البته خیلی هم سخته و شبا تا میخوابه دهنمونو سرویس میکنه
خیلی احساس عذاب وجدان دارم که چرا این طفل معصومو به این دنیا اوردم و الانم هیچ حس مادرانه ای بهش ندارم
بی نهایت دلم برای زندگی دو نفره قبلیم تنگ شده شب و روز کارم شده گریه
و حتی بارها و بارها به خودکشی فک کردم و میکنم
لطفا اگه کسی تجربه نشابهی داره راهنماییم کنه