امروز بیستمین سالگرد همسر مرحوممه مردی که زندگی باهاش شش ماه بیشتر طول نکشید برادر یکی از همکلاسی هام بود اون موقع من تازه نامزدیمو با یه نفر به هم زده بودم و به خاطر لجبازی با اون سریع جواب مثبت دادم (احمقانه ترین تصمیم زندگیم 😔)پسر خوبی بود تو اون شش هفت ماهی که باهاش زندگی کردم بدی ازش ندیدم چهار ماه بعد ازدواج ناخواسته باردار شدم دو ماهه باردار بودم که یه شب توی باشگاه بدنسازی یه درگیری پیش اومد و تو اون شلوغی یه جسم سنگین به سرش اصابت کرد (هیچ وقت نفهمیدیم یکی زده یا هولش دادن )همه اونایی که اونجا بودن میگفتن شلوغ بوده ما متوجه نشدیم چجور ضربه خورده بعد ام آری ای و سی تی گفتن جمجمش ترک بزرگ برداشته و یه لخته خون تو سرشه یک ماهی بیمارستان بود و جراحی شد و بعد ترخیص حالش بهتر بود ولی گهگاهی سر درد های وحشتناک میگرفت و پزشکاش میگفتن طبیعیه و به مرور حل میشه چهار ماهه که شدم فهمیدم بچه ها م دو تا هستن و بمیرم برای پدرشون که چقدر ذوق داشت و...تنها نمیزاشتیم بعد عمل جایی بره چون دکترش گفته بود ترک جمجمش فعلا نگرفته و امکان خونریزی و...داره یه روز با اصرار موتورشو برداشت و رفت بیرون اون موقع موبایل و...نداشتیم دلشوره عجیبی داشتم انگار میدونستم قراره اتفاق بدی بیفته و واقعا افتاد با موتورش تصادف کرده بود (نه خیلی شدید ولی چون سرش ضربه دیده بود دوباره خونریزی و رفت تو کما ) وبعد چند ماه فوت شد چیزی که دلمو تیکه تیکه میکنه دوتا عروسک خرسی سفید بود که رو موتورش بود و واسه بچه هایی خریده بود که هرگز ندیدشون 😭😭دلم خیلی گرفته امروز سالگردشه ۱۷ ساله سر قبرش نرفتم (یه شهر دور از منه )ولی هر پنجشنبه براش خیرات میدم و به یادشم 🖤🖤🖤