روزا خیلی معمولی دارن میگذرن ...حسودا دور و ور ما پرسه میزنن
امروز یکیشون بهم زنگ زد و یه دروغ گنده از جانب شوهرم گفت چون میشناختمش محترمانه کوبندمش😎😎😎
شوهرم صبح ک رفت بیرون برای کارای خودش ظهر ک اومد گفت یه چیزی خریدم چشمام از دیدن ماشین پلیس اسباب بازی ک برای بچه خریده بود برق زد کلی ذوق کردم و تو دلم گریه
از ظهر دارم بهش نگاه میکنم و نمیدونم چطوری بخدا التماس کنم ☹️☹️☹️
بمونه به یادگاری تا روزی که بیام بگم منم مامان شدم ❤️❤️❤️❤️