خودکشی نمیکنم چون دردش ازار دهندس و میترسم نمیرم
یعنی جرعتشم ندارم💔 با وجود اینکه دردش یه لحظه س و بعدش مرگه
بیشتر از این میترسم ک نمیرم
بخدا دیگه نمیتونم درس بخونم با وجود پدر و مادرم.. میخوام بمیرم میخوام فرار کنم راحت شم از دستش هیچ راهی ندارم تنها راه فرارم مرگه .
من خودم از بابام اذیتم اجیمم هی حرف میزنه راجبش باهام حالم بدتر میشه
از بچگی هیچ خونه ای نداشتیم یعنی ی خونه داشتیم مال مادربزرگ بابام بود. باباام اونو از مادربزرگم خریده بود(حاضر نبود یه خونه بخره) یه خونه درب و داغون خرید
اونجاهم هروز دعوا داشت با مامانم. هنوزم هست. به حدی که من دستام میلرزید اون ماقع و قلبم درد میگرفت پاهام سر میشد.
صلوات شمار برمیداشتم مامانم چیزیش نشه .فک میکردم خدا منو میبینه ولی مردیم و این سهممون شد💔
محدودمون میکرد. من تو کل بچگیم فقط ۲ بار رفته بودم پارک اونم با عمه هام! اونا نبودن نمیرفتم.
یعنی پارکیم سرکوچه مون بود ولی نمیبردمون اونجا.
منم هیچ اعتراضی نمیکردم؛ هیچ....
اتاقیم نداشت اون خونه. یه اتاق داشت که کلی کارتون توش بود( وسایل های جهیزیه صدسال پیش مامانم ک استفاده نشدن)
و وسایل مکانیکی ک هیچ استفاده ای نشدن.
جا راه رفتن نبود. توی حال شبا کنار اونا میخوابیدم متاسفانه
سحرخیز بودن، بخاطر همین من روزمو با دعوای اونا شروع میکردم
الانم همینه اجی ۱۴سالم زانوش چسبیده بهم ( وقتی راه میره از صب تا شب صدا میده) ولی حاضر نیستن بزارن منو اجیمو مامانم بریم پارک ک ورزش کنه
بعد ۵ ماه بردنش فیزیوتراپی گفتن باید بیاد اینجا
چون زانوش بخاطر کم تحرکی چسبیده ولی اصلا حاضر نبودن ببرنش
حاضرم نیست که خودمو اجیم بریم. یا خودشو مامانم.