یکدفعه دخترعمه شوهرم قهراومده بودخونه پدرش ی روزاومدخونه اینامیگفتش من این همه خوبی ب خانواده شوهرم کردم حتی لباسهای اونارومیشستم ماله خاهرشوهرمو
من گفتم چیکارداشتی با لباسهای اونا چرامیشوری مادرشوهرم هم اونجابود
موندبخاطره طلهادعواکردیم
تودعوابم گفت پدردختره جلوی شوهرم گرفته گفته حقه عروست چیه دخترموپرکرده گفته لباسای خانواده شوهرت میشوری
مث سگ دروغ میگفت ها مرده اصلا همچین حرفی نگفته بود
من بخاطرع ک لباساشون نمیشورم میسوزه
گفتم بهش خوب راست گفتم چرابایدبره لباساشون بشوره