خونه پدرشوهرم شهرستانه باغدارن وزمین وکشاورزی ودامداری
خلاصه سرشون خیلی شلوغه ۲سالی بود ک پدرشوهرم خونمون نیومده بود
منم تازه بچم ۳ماهشه
توشهرستان مردم عادت دارن زود بیدارشن
منم شبا بخاطر بچه همش مجبور بودم بیدار باشم شیربدم وجاشو عوض کنم و...
خلاصه کله سحر دم نماز پدرشوهرم بیدار میشد وتا ۶معتل میموند داروهاسو میخورد بعد معدش ضعف میکرد منو بیدار میکرد ۶صبحححح منم شبش نهایتا ۲ یا ۳ ساعت شاید خوابیده باشم
روزش منگ منگ بودم و پادرد گرفته بودم
چشمتون روز بد نبینه
۲۰ روز خونمون اومده بود برای درمان اومده بو شهر
خلاصه خونه من عین جبهه هرطرف مای بی بی افتاده ظرفا نشسته انگار بیس نفر تو خونم مهمون داشتم هرشب
۲سری ظرف ها روشست مرد ۶۰ساله خونه رو هم جمع میکرد
ی سری عصبانی شد ب شوهرم گفت چ خبرته پاشو جمع کن لباساتو وخودش پاشد لباسای پسرشو جمع کرد
لباسای من شوت
لباسای بچه اونور افتاده
خلاصه اون رفت خونشون
ومن بعد از رفتنش انرژی گرفتم ب مولا خیلی دوسش داشتم پیرمرد باحالی بود
اما اون بود نمیدونم چرا بشدت خسته بودم خونمو شاید ۱هفته حای جارو نمیکشیدم
پری شب زنگ زد بهم یهویی بهم گفت ی عکس از خونت بده
منم قرمز شدم
آخه خونه جبهه بود
الان چ کارکنم