تو یه ساختمونیم زنداداشم بارداره مریضه یه چند باری غذا پختم یواشکی عین دزدا بردم براش که اینا نبینن که ندیدن دیروز دوباره داشتم میبردم از بالای پله ها چک کردم کسی نبود بدو بدو بردم یهو مادرشوهر و خواهرشوهرم از در کوچه وارد شدن سلام علیک کردم فضولا پرسیدن کجا میری چشمشونم به دست من بود تمام مدت گفتم بیرون میرم کار دارم دیدم سیرش شدن گفتم بدتر نشه اوضاع راستشو گفتم یکم غذا میبرم واسه زنداداشم مریضه با روی خوش کفتن اخی سلام برسونو فلان.
شب که شوهرم اومد خونه نگو رفته پایین حسابی پرش کردن نمیگفت از اونا شنیده ولی فهمیدم . گفتم چی میشه میگه زنداداشم غریبه کسی رو نداره ادم همسایشم ببینه مریضه این کارو میکنه
حالم داره بهم میخوره از اینهمه دورویی از اینهمه دخالت طاقت ندارم