یه زمانی از سمت خانوادم خیلی اذیت بودم گیرای الکی اختلاف نظر با پدرم و.....
مذهبی افراطی نیستم ولی خب نماز و قرآنم به جاست
یه شب خیلی حالم بد بود تو اتاق نشسته بودم یه قرآن کوجیک داشتم از پنجره پرتش کردم تو حیاط 😔
گفتم بسه دیگه هر چی خوندمو عمل کردم فایده نداشته برام دیگه تموم خسته شدم
دراز کشیدم که خوابم ببره نمیدونم چند دقیقه گذشت خواب بودم بیدار بودم نمیدونم یه دفعه دیدم یه آقایی با لباس و بدن کاملا مشکی هیچیش پیدا نبود فقط از صداش میدونستم آقاس دست گذاشت رو شونم گفت بیا بریم گفتم کجا گفت بیا بریم بهت میگم گفتم نمیام کجا بیام شما کی هستین گفت مگه نگفتی خستم بیا بریم گفتم نمیام گفت خب اگر نمیای بلند شو برو قرآن رو از تو حیاط بیار بزار سرجاش
جالبه اصلا نترسیدم اصلا
آروم بلند شدم رفتم قرآن رو آوردم اومدم تو اتاق اون آقا نبود رفته بود