2777
2789
عنوان

شاید امشب منم تموم شدم

699 بازدید | 38 پست

شاید تمومش کردم همچیو امشب شایدم نه نمیترسم از هیچی فقط نگران خاهرم و مامانمم داغون میشن 

ولی واقعا دیگه خستمه حس میکنم دیگ سینه خیزم نمیتونم بکشونم خودمو 😃

درسته کسی نمیشناسه ولی از فردا یا اینجا نیستم 

یا هیجا نیستم 

ولی قبلش 

خیلی مثل همیشه حوصله ندارم با جزعیات شروع کنم 

فقط از یه پسر بچه میگم پسری که تو یه خانواده پر جمعیت و فقیر بزرگ شد  تو سن کم پدرش میره زندان 

و کلی گشنه گی و سختی میکشن تا اینکه بزرگ تر میشه و پدرش از زندان ازاد میشه  دعواهای وحشتناک پدر مادرش کتک خوردن همشون از دست پدرش این پسر یه ادم دوقطبی و بیش فعال بوده 

میره دبیرستان 

با سختی و فقیری که کشیده بخوام همشو بگم خودشون یه کتابه میره توی شهر مدرسه شبانه روزی که اول به پیشنهاد یکی از اشناها میره رشته ریاضی ولی بعد دو هفته میره که رشته اشو عوض کنه و بره تجربی ولی هرچقدم که گریه میکنه و التماس میکنه کسی گوش نمیده ...

و اخر هفته ها با پول تو جیبی که داشته برا خونشون وسیله میخرید که خاهرو برادراش گشنه نمونن 

کنکور میده و رتبه ۳۰۰ رشته ریاضی میشه ولی بخاطر اینکه یکی از درساشو پاس نکرده بود نمیتونه بره دانشگاه 

بعد کنکورش که تو خونه بوده ۵ صب میرفته با گوسفندا تو کوها... تا عصر عصر که برمیگرده خسته و کوفته میشینه پای درس با یه چراغ موش که هر دیق هم یکی لازمش داشته و میبردش 

خلاصه بگذریم اون سالو با گندم بریدن و گله داریو ... عصرا هم تا شب درس خوندن میگذرونه تا اینکه کنکور میده 

ولی اینبار رتبه اش میشه ۲۰۰۰ انتخواب رشته شو اشتباه انجام میده و میره دانشگاه اون سر کشور یه رشته ای که خوشش نمیاد بعد اینکه ۲ ترم میخونه بعد کلی بدو بدو و تلاش رشته اشو عوض میکنه 

تو دانشگاه بابلسر شروع میکنه به درس خوندن 

عاشق میشه و قرار ازدواج میزارن که سر یه سری مشکلات بهم میخوره و نمیتونه ازدواج کنه 

درسش تموم میشه این پسر وبرمیگرده شهر خودش 

میره سرکار و از یکی از فامیلای دیرشون که خوشش میومد خاستگاری میکنه 

و کلی عاشقش میشه 

خانواده دختره اول راضی نبودن ولی. انقد میره میاد و خاهش و اینا تا اینکه قبول میکنن 

ولی خب این پسر مشکلات روحی و روانی زیادی داشته 

دست بزن شکاک بد دهن بد بین دو قطبی 

بعد کلی کش مکش و مشکل بینشون با وجود اینکه دختره هیچ وقت راضی نبوده عقد میکنن  که کم کم شروع میشه 

کتکاش اذیتاش 

بهونه گیری و اینا 

انقدی که تو همون دوره عقد قبل عروسی تصمیم میگیره جدا شه دخترع ولی خب 

پسره دوسش داشته انقد باهاش حرف میزنه و گریه میکنه و بهش وعده وعید میده که کوتاه میاد 

عروسی میکنن زمانبندیشو درست نمیدونم ولی درگیر اعتیاد میشه و خیلی فقیر بوده و خیلی هم زنشو اذیت میکرده و کتک میزده و خب مدرسه هم که  نزاشت بره همون اولا 

چنسال میگذره تا اینکه خاهرم به دنیا میاد بچه اولشون اون موقه مامانم ۲۰ سالش بوده 

خونه نداشتن فقیر بودن و خونه عموم زندگی میکردن و خب تو یه شب زمستونی سرد عموم از خونه بیرونشون میکنه 

خدا میداند بعدش چیا کشیدن 

ولی مشکلات خانوادگیشون که کم نشده بود هیچ بیشترم شده بود 

پدر همون پسره یعنی پدر بزرگ من یه روز بعد اینکه دعوا میکنن میره بیرون و دیگه هیچوقت برنمیگرده چن روز بعدش تو جنگل وقتی که خودشو دار زده پیداش میکنن 

و خب بازم خدا میداند چیا کشیدن 

یه سال بعدش من به دنیا میام 

و بابام کم کم اعتیادشو ترک میکنه 

چون حالا تو شغلش جا باز کرده بود رفته بود یه جای بهتر 

و بین ادمای با فرهنگ تر 

در همون حین متوجه میشن عموم 

برادر کوچیکشون سرطان خون داره چن ماهه عذاب اور میبرنش یه شهر دیگ برا درمان ولی خب اخرم درحالی که همشون دورش جمع بودن جون میده 

اینجا تقریبا من یه سالمع 

و خب کم کم داستان میاد سمت من 

یه بچه لاغر و کم اشتها که هیچی نمیخورد ولی به طرز عجیبی فضول و پر انرژی و کنجکاو 

میگذره و من تقریبا بزرگ میشم 

بابام دیگ یه شغل مهم داره انقدی که وقتی یکی ازم میپرسید شغل بابات چیه با افتخار میگفتم 

(و خب از تاسف های زندگیم تا ۶ سالگی فک میکردم پسرم ) بعد یه روز خواهرم بهم فهموند دخترم واقعا تا یه مدت حالم بد بود 

اخه همبازیام پسر بودن و منم شبیهشون شده بودم موها پسرونه لباسا پسرونه اخلاق پسرونه 

حتا اسمم یچیز دیگ صدا میزدن 

و بعد رفتم مدرسه 

کلاس اول همچی برام عجیب و غیر قابل تحمل بود

اینکه بشینی سر یه صندلی با هیچکس حرف نزنی بازی نکنی و فقط سعی کنی گوش بدی 

اوایل بدون اجازه پا میشدم میرفتم بیرون دور میزدم تو مدرسه تا اینکه فهمیدم نباید بدون اجازه برم بیرون نباید سرکلاس حرف بزنم یا راه برم یا چیزی بخورم و واقعا حالم بد میشد و خب نمیتونستم کنترل کنم خودمو سر کلاس بقیه رو اذیت میکردم میزدمشون و هرکاری برام جالب بود انجام میدادم 

با اینکه تازه کلاس اولو شروع کرده بودسراغ  قبل جمع و تفریق و عددا و خوندن ساعت و کلن ریاضیو بلد بودم همون سال اولم انقد درس ریاضیش برام مسخره بود رفتم سراغ چیزای سخت تر مثل ضرب و اینا تا اینکع تا اخر سال اول جدول ضربو حفظ شدم ولی املام همیشه صفر بود افتضاح 

تا یچیزی میخواستم بنویسم دیگ کلی گریه و اینا و کلیم سر کلاس کتک میخوردم که بعدا فهمیدم نوشتار پریشی داشتم 





مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



از این شبای وحشتناک ، خیلیا تو زندگیشون داشتن ..ولی همه این شبا صبح میشه.. میدونم ممکنه خیلی سختی کشیده باشی.. از همه جا بریده باشی.. حس کنی قلبت دیگه نمیزنه..نفست بالا نمیاد.. میدونم عزیزدلم میدونم.. ولی اینم میدونم که میگذره.. اینم میدونم که خودتی که باید خودتو نجات بدی.. نفس عمیق بکش ، خودتو بغل کن ، گریه کن ، هرچقدر میخوای گریه کن.. با خدا صحبت کن.. درد و دل کن.. ولی قربونت برم ، اون راهی که تو گفتی راهش نیست ، باشه؟ جون من باشه؟ حق میدم آدم یه جا از همه چی میبُره ، ولی حق نداری از خودت ناامید شی اینطوری.. تو دردایی کشیدی که شاید تو خیلیاش تو مقصر نبودی ، پس چرا داری خودتو تنبیه میکنی؟

همون اول رفتارم انقد غیر معمول بود سه بار دوتا معلم کلاس اول مدرسمون منو پاس کاری میکردن 

که دیگ اخرش یکیش مجبور شد گردن بگیره 

تفریحم شده بود کتک زدن بچهای کلاس ۶ و فرار کردن 

چون خب تا کمرشون بودم میگرفتنم کتک میخوردم جدی 

میرفتم یا بالای درخت یا بالای دیوارای مدرسه 

بعد کم کم  مسخره کردنای بقیه برای املام شروع شد 

منم هرکی مسخره میکرد کتکش میزدم دیگ انقد از مدرسه متنفر شدم که کسی نزدیکم نمیشد میزمو جدا کردن گذاشتن گوشه کلاس  این وسط یادم اومد پیش دبستانیو‌ کلن یادم رفت ولی خب اونم همین بود فق چون فارسی نوشتن نداشتیم بهتر بود ولی چون تنها کسی بودم تو‌کلاس که هیچ وقت ستاره نگرفت این تو ذهنم جا افتاد که من خوب نیستم 

و‌خب تنها قسمت جالب پیش دبستانی دیوار به دیوار بودنش با خونمون بود که خب از دیوار میرفتم و برمیگشتم به جای طی کردن یه مسافتی که خیلی طولانی بود 

بگذریم 

سال اول تموم شد ولی همه مدرسه  منو میشناختن 

شده بودم قلدر و منفور مدرسه 

کلاس دوم شروع شد همانا حواس پرتیای من شروع شد هر روز میرفتم یا مشق ننوشته بودم یا جا گذاشته بودم یا کتاب نبرده بودم درست دو هفته گذشت که من هر روز سیلی میخوردم 

تحقیر میشدم 

منم سر بقیه خالی میکردم 

تو خونه هم‌خب نگم‌دیگ درست بعد مدرسه میرفتم تو کوچه با همبازیام که ۵ ۶ تا پسر بودن تقریبا هم ازم همشون بزرگ‌تر بودن بازی میکردیم تا خود شب 

کلاس اول هم کلاسیامو کتک نمیزدم چون نزدیکم نمیشدن 

ولی کلاس دوم که هیکلشون یجورایی ازم بزرگ تر شده بود جرعتشونم بیشتر... میومدن مسخره میکردن و اذیت میکردن منم کتکشون میزدم و هر روزم دفتر بودم هر روزم مامان یکی از دستم شاکی بود و خب  سال دومم با عذابای فارسیو املا گذشت 

دیگ اینجاها دیگ هرجا میرفتم معروف بودم تو فامیل تو کوچه و محله  و جدن رفتارام غیر قابل تحمل بود و از اون ورم انقد سرزنش میشدم و سرکوفت و تحقیر که بیشتر خشمگین میشدم 

و تو این بین مشکلات مامان بابامم هنوز ادامه داشت 

دعوا هاشون کتک کاریا و ...

رفتم کلاس سوم

و معلم کلاس سوم که منو میشناخت از کلاس اول و جدن منو یه چالشی میدید که میخواست حلش کنه و‌گفت هیچ کس تورو ادم نکرد من تورو ادم میکنم 

منم خب لجباز اون سال تازه کم کم از یکی از همکلاسیام خوشم اومد اذیتش نمیکردم سعی میکردم باهاش حرف بزنم نزدیکش بشم و خلاصه باهاش دوست بشم 

ولی خب اون از من بدش میومد مثل بقیه 

سال سومم با کارای عجیب غریبی که میکردم 

بالا رفتن از نرده های کنار ساختمون تا طبقه سوم 

رفتن تو حیاط مدرسه پسرا که جفت مدرسمون بود 

اب ریختن رو سر معلما از طبقه های بالا 

قفل کردن در کلاس روی معلم و بچها وقتی سرکلاس بودن 

اتیش زدن مدارک مدیر 

دزدیدن سوالای امتحان و دیگ‌انقد تعهد داده بودم دفتر تعهد قسمت من جا نداشت 

معلم سال سوم هیچ وقت کتکم نزد و با پدر مادرم حرف زد که من بیش فعالی دارم منو ببرن پیش یه مشاور 

از اونجایی که میترسیدم بریم مشاور بگه بیش فعالی دارم 

رفتم ته توی کارشون و تستا و سوالا همچیو دراوردم فهمیدم اگه یه سری کارا رو وقتی رفتم اونجا انجام ندم نمیگن بیش فعالی دارم 

به طرز عجیبی جلسه هایی که میرفتم مشاوره با هر بدبختی بود خودمو مجبور میکردم هرکاری بهم میده و املا و تستایی که راجبشون خونده بودم و درست انجام بدم 

که الان بهش فک میکنم خودم پشمام میریزه 

موفق شده بودم اون مشاورو بپیچونم بعد اینکه بهشون گفتن بیش فعالی ندارم دیگ خیالم رحت شد و بعد چن جلسه مشاوره رفتن دیگ نرفتم و همون اشو همون کاسه 

از همون کلاس دوم شروع کردم رفتن ورزش رزمی 

انقد تو یه سال پیش رفت کردم و مسابقات رفتم که دیگ همه میشناختنم عاشق ورزش بودم یجایی پیدا کرده بودم خودم باشم 

یجایی که انرژیمو هیجانمو به رخ بکشم 

یادمه تو یکی از مسابقه هام چهارتا حریف داشتم وقتی سومیو بردمو دستش اسیب دید حریف چهارمی که دوتا کمربند ازم بالا تر بود انصراف داد و بازیو واگذار کرد

سال سومم که رفتم شنا 

همون جلسه اول یاد گرفتم رو اب وایسم و یکمم کرال پشت یادگرفتم 

دیگ کمتر پرخاش میکردم چون یه بخشی از انرژیمو تخلیه میکردم 

و تکواندو هرچی میرفتم جلو تر بیشتر پیشرفت میکردم تا اینکه شده بودم حریف تمرینی غیر قابل شکست بقیه تو باشگاه هروقت استادمون به کسی میگفت با من مبارزه کنن  اعتراض میکردن که قبول نیست هیچکس با من مبارزه نمیکنه 

یبار که یکی از بچها حسودیش میشد و چون تو مسابقات حریف هم شده بودیم درست ۲ روز قبل مسابقات انتخوابی کشوری وقتی داشتم رو نرده های باشگاه راه میرفتم 

از پشت هلم داد 

با سر افتادم رو زمین  انقد عصبانی شدم وقتی دیدم داره بهم میخنده فقط میدونم پا شدم 

دویدم سمتش انقد که فرصت نکرد هیچکاری کنه 

انقد زدمش که از شدت گریه نفسش گرفت و نتونست نفس بکشه قیافش کبود شد که با چک اخری که محکم تر از همش بود زدم تو صورتش نفسش برگشت 

بعد دیدم صورتش و لباساش خونیه 

استادمون که سریع خودشو رسوند این اتفاق انقد سریع افتاد که همه دیر فهمیدن 

بعد دیدن لباسای اون خونیه و سر صورتشم خونیه و دراز کشیده رو زمین مرز سکته رو رد کرد 

دختره که انقد شک شده بود صداش در نمیومد فقط گریه میکرد بعد که استاد چکش کرد دید هیجاش زخمی نیست برگشت صورت منو نگا کرد با ترس اومد سمت من

تازه فهمیدم دماغ منه که خونی شده چون با سر افتادم زمین 

تازه فهمیدم سرم گیج میره و دماغم و دستام درد میکنه 

تو باشگاه یجورایی همه ازم حساب میبردن برا همین منم کاریشون نداشتم دیگ بعد دوسال همه اومده بود دستشون 

چجوریم وقتی یکم حالمون بهتر شد پرسید چیشده چیکار کردین همو 

گفتم داشتم رو نرده ها را میرفتم فلانی هلم داد(بچها نرده ها ارتفاعشون بلند بود و لوله ای جوری نبود ادم راحت بتونه تعادلشو حفظ کنه باید کلی تمرین میکردی 

یچیزی مثل بند بازی بود ) یهو دختره گریه اش شدید تر شد گفت استاد دروغ میگه و فلان 

و خب به طرز عجیبیم جیغ میزد و گریه میکرد 

استاد دوباره چکش کرد دید دستش غیر طبیعی ورم کرده و کبود شده و وقتی انگشتشو گذاشت روش دختره جیغ کشید باز 

زنگ زدن انبولانس اومد بردنش بعد فهمیدن دستش شکسته بود چون یهویی بهش حمله کردم و هردومون خوردیم زمین 

و استاد منو تنبیه کرد و از انتخوابیای که قرار بود برن مسابفه انتخوابی کشوری که ماه ها بود من شبانه روز براش تمرین کردم حذف کرد 

انقد گریه کردم وقتی برگشتم خونه که از خستگی و شدت گریه کنار میزم خوابم برد 

بعد اون باشگاه برام بی ارزش شد میرفتم ولی ورزش نمیکردم رو نرده ها دراز میکشیدم یا هم بدون اجازه از دیوار باشگاه میرفتم باشگاه کناری که سخره نوردی بود و با پسرا تمرین میکردم استادشون انقد براش جالب بود چطوری اون ارتفاعو رفتم بالا 

اجازه میداد تو باشگاهش بمونم 

تا مدتها میرفتم اونجا تا اینکه اون هدف تمرینی سخره نوردیشون برام خسته کننده شد 

 و یه روز که همینطوری داشتم حرکتای پا رو‌ تمرین میکردم استاد این قضیه یه سال بعد اون کتک کاری شدیده 

بهم گفت قراره یه مسابقات جدید برگزار کنن باز برا انتخابی مسابقات استانی و شهرستانی و کشوری و اینا 

اولش کلی مقاومت کردم و گفتم شرکت نمیکنم و اینا 

ولی وقتی بهم گفت میدونم وقتایی که اینجا نبودی میرفتی باشگاه کناری تمرین میکردی 

دیگ هیچی نگفت ترسیدم نکنه بره به بابام بگه  برا همین قبول کردم برم مسابقاتو تو این چهارسالی که جا انداختم خیلی چیزا گذشت 

تو مدرسه سال پنجم تا پای اخراج رفتم 

سال ششم افت تحصیلی شدید اونقدی که منی که ریاضیم خیلی خوب بود ریاضیو گند زدم 

همبازیام از محله مون اسباب کشی کردن 

ماهم رفتیم یجادیگ رفتم مدرسه جدید 

خلاصه اینکه باز شروع کردم جدی تمرین کردن 

من روزای زوج میرفتم باشگاه دوساعت 

برا اینکه بیشتر تمرین کنم 

روزای زوح استادم یجا دیگ باشگاه داشت ساعت بعد میرفتم اونجا هم تمرین میکردم 

باز روزای فردم میرفتم 

گذشتو مسابقات شهرستانی اول شدم 

استانی اول شدم 

که کم کم کرونا سرو کله اش پیدا شد 

با اون روند همه استادا دیگ کاری نداشتن شاگردشون من نیستم 

مطمئن بودن که کشوری هم برم اول میشم 

و ما کرونا رو جدی نگرفتیم و همونطور به تمرین ادامه میدادیم البتعکن تنها نبودم یکی دیگ از هم باشگاهیامم با چنتا دیگ که استادشون کسای دیگ هم بود بودن 

تا یه هفته قبل مسابقات کشوری که دیگ داشتیم جمعو جور میکردیم بریم یهو اعلام کردن همجا تعطیل همه مسابقات ورزشی کنسله 

و قرنطینه شروع شد 

و اونجا بود که من واقعا شکستم 

دیگ سال هفتم تو درسمم پیشرفت کرده بودم

تو مدرسه شاگرد اول شدم 

حتا منی که املام اونقد ضعیف بود انشاهام از همه بهتر بود 

ولی خب یهو ورق عوض شد

کم کم مسیرم کج شد 

باشگاه ک تعطیل 

مدرسه هم همینطور 

فق تو خونه بودم 

همیش درکل کم میخوابیدم شاید ۵ ۶ ساعت تو شبانه روز 

ولی اون مدت 

دیگ شب زنده داریام شروع شد 

همانا دعواهای منو بابام که قبلا شروع شده بود جون گرفت 

دیگ هفته ای چهاربار کتک میخوردم شدید 

تا خود صب تو تلگرام یا تو گروه های مختلف پلاس بودم یا مافیا بازی میکردم 

به همین منوال گذشت 

سال هشتمم همینطور گذشت و سال هشتم یبار تو گروه مدرسمون گفتن میخوایم یه مسابقات برا انشا برگذار کنیم 

شانسی پا شدم رفتم یچیزی نوشتم 

تقریبا ۳۰ ۴۰ نفر دیگ هم اومده بودن 

من چون حوصلم سر رفته بود رفتم 

و تا صبم بیدار بودم 

راجب کرونا یچیزی سرهم کردم و نوشتم هفت بعدش دیدم بین همه اونا اسم من تو لیسته 

تعجب کردم 

گفتن تمرین کنید برا مرحله دومش که استانیه خبرتون میکنیم 

مرحله دومم همین طور سه روز قبلش پیام دادن ادرس و ساعت و اینا تابستون سالی بود که میخواستم برم نهم 

(کلم یادم رفت کلاس هفتم بخاطر فشار یهویی و دعواها و کتکای شدید بابام یبار خودکشی کردم که نا موفق بود )

انشا رو نوشتم و پا شدم 

بعد خیلی شانسی برگشتم تو همون گروهی که اعلام کرده بودن دیدم موضوع انشا رو شب قبل ارسال کرده بودن 

منم حرصم گرفت  رفتیم گزارش دادیم که تقلب کردن اینا 

دوباره برگزار شد 

که خب مرحله استانی هم من انتخواب شدم که  بقیه داورا انتظار نداشتن چون استان ما دفه اولو تقلب کرده بودن یکی دیگ رو معرفی کردن 

اینم شد دومین شکست 

منم دیگ انشا رو کنار گذاشتم 

همون سال با کالاف اشنا شدم 

سال نهم تقریبا خوب بود درس که نمیخوندم ولی خب خیلی دور میزدیم با بچها 

بعدشم که انتخواب رشته بود که من


میخواستم برم انسانی بابام نزاشت و خودش انتخواب کرد تجربی 

و چون ازمون تیزهوشان داده بودم و بخاطر کم بودن ۲ امتیاز قبول نشدم کلی دعوامون شد دعوا که میگم نه یه دعوای عادی پاشه چنتا داد بزنه اروم شه 

انقد کتکم میزد و حرفای بدی میزد که حالم بد میشد 

رفتم کلاس دهم حالا دیگ دبیرستان بودم 

کلی با خودم قرار گذاشته بودم که اره میشینم گوش میدم سرکلاس مینویسم هرچی معلم گفت و خب میخونم درکل دو هفته هم طول نکشید مقاومتم شکسته شد 

و کم کم باز کارام شروع شد و شناخته شدم به عنوان یه دانش اموز شلوغ درس نخون حواس پرت 

از قضا مدیرمون با بابام قبلا همو میشناختن و از هم بدشون میومد سر یه مسئله ای که منو هم کلاسیم داشتیم شوخی میکردیم هردمون برد دفتر کاری باهامون کرد که دوستم شروع کرد به گریه کردن 

زنگ زد اولیامون 

وقتی اومدن  گفت یا تعهد میدین یا اخراجین 

منم دیدم این میخواد زهر چش بگیره بدتر لج کردم 

گفتم من تعهد نمیدم پروندمو بده برم یه مدرسه دیگ  دیدم مامانم هیچی نمیگه عصبی شدم گفتم بشینین برم بابامو بیارم خلاصه خونمون نزدیک مدرسه بود رفتم قضیه رو به بابام گفتم  دیگ بعدش یادم نیست چیشد 

هفته بعدش داشتم با یکی از بچها شطرنح بازی میکردم که یکی دیگ اومد خرابشون کرد فرار‌کرد هیچی نگفتم از اول چیدیم نشستیم بازی کنیم 

باز اومد خرابشون کرد 

رفتم افتادم دنبالش گرفتمش نشستم روش تا میتونستم قلقلکش دادم ک دیگ به التماس افتاد یهو یکی از پشت زد زیرم 

شوکه برگشتم 

یهو گفت چیکارش داری یکی من گفتم یکی اون گفت یهو حمله کرد 

منم با مشت زدم تو صورتش 

دیدم نه اینم کوتا نمیاد باز اومد جلو گرفتمش که دعوامون شدت نگیره این دفه اگه مدیر میفهمید ضایع میشدم واقعا بهونه میدادم دستش 

ولی خب با اینکه موهام کوتاه بود دختره تا جون داشت موهامو کشید 

منم عصبی شدم و و جدی زدمش انقد زدمش تا مربیمون فهمید و اومد جدامون کرد حالا قدو هیکلش دوبرابر من بود اولش مربی فک کرد کن کتک خوردم برگشت اونو توبیخ کرد و بهش گفت بار اخرت باشه حمله میکنی به کسیو میزنیش مگ اندازه توعه 

دیگ‌منم گیر کرده بودم بهم برخورده بود که فک کرده بود اون منو زده و همچنان اگه میفهمید و مدیرمون میفهمید ضایع میشدم 

تا اینکه یکی دیگ از بچها گفت خانوم فلانی منو گفت 

داشت حدیثو میزد 

یهو برگشت سمت من با تعجب و گفت تو زدیش 

گفتم خانوم داشتم با نرگس شوخی میکردم یهو بهم حمله کرد منم از خودم دفاع کردم دیگ کلی هردومون توبیخ کرد و نمره کم کردنو اینا و رفتیم 

و من همچنان درس نمیخوندم و شب تا صب فقط کالاف بازی میکردم 

دیگه هم برنگشتم باشگاه  همون وقتا بود که تو بازی با یکی اشنا شدم درست روزای دارک زندگیم 

افسرده عصبی پرخاشگر اتاقم شلخته خودم شلخته 

وقتاییم که گوشی پیشم نبود بازی کنم یا گریه میکردم یا با لبتاب رمانو کتاب میخوندم 

همینطوری گذشت تا تابستون سال یازدهم نمره ها افتضاح 

وضعیت روحیم افتضاح 

۱۰ کیلو وزن کم کردم رنگم زرد زیر چشام گودو سیاه 

یجوری بودم که خانوادم شک کرده بودن نکنه مواد مخدر مصرف میکنم 

و اونجا بود که تصمیم گرفتن منو ببرن پیش. روانپزشک 

اولین کسی که رفتم پیشش برام نامه بستری نوشت و یه سری دیگ از داروها 

مامانم که معتقد بود دکتر خوبی نیست منو برد پیش یکی دیگ 

انقد وقتای ویزیت عصبی میشدم که یه لرزش خفیف کل بدنمو میگرفت 

یه سری قرص نوشت و گفت که بیش فعالی دارم 

و من بعد مصرف داروها بهتر شدم 

اما ...

گفتم که تو بازی با یکی اشنا شدم 

تازه چنماه بود که اعتراف کرده بود بهم علاقه داره 

منم ازش خوشم میومد 

یه شب وقتی داشتیم چت میکردیم بابام گوشیو از دستم گرفت و فهمید پسره 

گوشیو انداخت کنارو عصبانی شروع کرد به دادو و بیداد منم هول زده فق میدونم چتارو پاک کردم 

بابام کلن اژ اول شکاک بود 

بعد دوباره برگشت تو اتاق دستاشو انداخت دور گردنم که خفم کنه دیگ داشتم جون میدادم که مامانم به زور کنارش زد 

تا چهارماه نه باهام حرف زد نه نگام کرد 

قبلش که زندونی بودم 

ولی بعدش رسما زندان شد 

حق نداشتم به گوشی دست بزنم حق نداشتم به لبتاب دس بزنم حق نداشتم برم کتابخونه 

حتا روزای اول نزاشت برم مدرسه همش بهم فحش میدادو و حرفای زشت میزد و نمیدونم چطور تحمل کردم 

و تا شیش ماه همینطوری گذشت 

و اون سالم بخاطر اون اتفاق درس نتونستم بخونم

قبل عید بود که خب ما درسته دیگ از قرنطینه بیرون اومده بودیم ولی شرایط برا ما همون بود داداشم بخاطر بیماریکه داشت نباید مریض میشد 

و من یه روز یادم رفت ماسک بزنم و برم مدرسه و از  قضا سه تا از دوستام مریض بودن 

گفتم که مدرسه ام نزدیک خونمون بود 

از معلم اجازه گرفتم و از کلاس رفتم بیرون با خودم گفتم سریع میرم ماسک برمیدارم برمیگردم 

رسیدم سر کوچه خونمون یهو صدای یکی که اسممو داد میزد شنیدم برگشتم دیدم معاون مدرسمون داره دنبالم میاد 

انقد نگران بودم بهش گفتم حالا که اومدید همراهم بیاید برم ماسک بردارم و برگردیم 

گفت نه و دستمو کشید و راه افتاد رفتیم مدرسه و منو برد دفتر 

اینم بگم مدیرمون سال یازدهم تغییر کرد 

مدیر مدرسه با عصبانیت ازم پرسید کجامیخواستی بری از مدرسه فرار کردی 


گفتم میخواستم برم ماسک بردارم 

یهو یه خنده زورکی کردو و گفت دروغ از این بهتر بلد نبودی بگی 

یهو شروع کرد به حرفای بد زدن 

و زنگ زد به بابام 

بهش گفت اقای فلانی بیا دخترت میخواست از مدرسه فرار کنه سر خیابون اصلی گرفتیمش 

منکه انتظار نداشتم بگه فرار و خیابون اصلی چشام چهارتا شد 

گفتم خانوم چرا دروغ میگید من سر خیابون خونمون بودم که بعد یهوپرسید مگه خونتون کجاست گفتم همون خیابونی که رفتم میخواستم برم پایین 

گفتم من کجا میخواستم فرار کنم گفتم بهتون که میخواستم برم ماسک بردارم 

خلاصه کلی تهمت بهم بست که اره دروغ میگی معلوم نیس کجا میخواستی بری با اون عجله و نفس نفس میزدی 

و بابام اومد

قیافشو که دیدم فهمیدم این دفه دیگ واقعا بدبخت شدم 

اومد جلو و با عصبانیت پرسید میخواستی بری پیش کی که از مدرسه فرار میکنی بعد اون همه سال دیگ مقاومتم شکست و زدم زیر گریه و گفتم نمیخواستم فرار کنم داشتم میومدم خونه ماسک بردارم 

وسایلمو برداشت و منو پشت سرش کشید تو ماشین 

شروع کرد به داد و بیداد و یه سری توهماتی از خودش ساخت و دراورد که اره حالا میفهمم چرا اینکارومیکردی چرا اونکارو میکردی فحش میدادو حرف زشت میزد و منم فقط التماس میکردم و قسم میخوردم که میخواستم بیام خونه 

رفتیم خونه 

انتظارداشتم مامانم ازم دفاع کنه 

وقتی رفتم تو اتاقم و ازشدت دردقلبم و نفس تنگی داشتم جون میدادم 

چشاشو چین انداختو گفت کم ادا بیا بگو میخواستی بری پیش کی 

وقتی رفتار مامانمو دیدم حس کردم یه سطل اب یخ ریختن روم 

جدی نفسم قط کرد 

کل بدنم شروع کرد به لرزیدن 

بعد نیم ساعت همونطوری نشست فقط بهم نگاه کرد منم از شدت نفس تنگی رنگم کبود بود و دراز افتاده بودم وسط اتاق 

بابام از خونه رفته بود بیرون 

پاشد از اتاق رفت بیرون 

و میدونست ممکنه یه بلایی سر خودم بیارم 

پریدم یکی از تیغای تو کمدمو زیر لباسم قایم کردم 

دوتا دستم کلن جای خودزنی و زخم بود 

زخمایی که هرکدوم بیشتر از ۵ ۶ تا بخیه لازم داشت ولی هیچ وقت هیچ کس نفهمید خیلی خونسرد رفتار کردم 

نشستم سرجام 

اومد تو اتاق 

هرچی قرصو تیغ بودو جمعکرد برد 

پا شدم حولمو برداشتم رفتم تو حموم 

در حمومو بستم و شیرو باز کردم نشستم کف حموم 

تیغو گذاشتم رو‌مچم و تا جون داشتم فشار دادم و کشیدم 

هی نگاش میکردم میگفتم نه عمیق تر بزن 

باز میکشیدم پنج یا شیش بار تیغو کشیدم 

تا اینکه دیگه نتونستم تیغو نگه دارم از دستم افتاد 

در عرض ۲ دیقه کل حموم قرمز شد 

با اینکه شیر اب باز بودولی کف حموم کلن خون بود 

یهو مامانم در حمومو با شدت باز کرد 

و انگار چنبار صدام زده بود ولی خب انقد حالم بد بود نه متوجه شدم نه میتونستم جواب بدم 

ولی هیچوقت اون حسی که اون لحضه داشتمو یادم نمیره انگار از همه عذابایی که کشیدم راحت شدم 

و خب بعدش چیز زیادی یادم نمیاد 

فقط میدونم 

رگ دستم و عصبم و تاندونش قط شده بود 

و وقتی رفته بودیم بیمارستان گفته بودن نمیتونیم کاریش کنیم عصب قط شده 

فقط میدونم خونریزیو بند اوردن 

و یه دکتر معرفی کردن 

رفتیم اونجا و تنها صحنه هایی که یادمه 

یه چیزایی. سفیدی که فک کنم تاندون دستم بود و هی میکشید بیرون منم خیره شده بودم بهش

و بعد یه ساعت دستکاری  هیچکاریش نکرد پانسمانو بستو رفت بیرون با بابام حرف زد 

که بابام شروع کرد به گریه کردن 

گفته بودن بهش که دستم فلج میشه 

و بعد یه دکتر دیگه رو معرفی کردن

رفتیم اونجا و یه نگاهیی به دستم کردو گفت نوبت بزنید برا عمل 

و همونجا بستریم کردن 

و خب بابام روش نمیشد بگه کار خودمه میگفت شیشه افتاده رو دستم 

کسیم دیگ چیزی نگفت 

تا دوماه دستم پانسمان بود بعد عمل 

و خب تو همون حین تصمیم گرفتم بشینم بخونم برا امتحانای ترم 

شروع کردم دوماه باقی مونده رو شبانه روز تا خود اخرین امتحان خوندم 

و خب سر قضیه مدرسه بلاخره بابام بعد پرسیدن چنتا سوال راجب جزعیات قضیه فهمیدراس میگم داشتم برمیگشتم خونه 

همون مدت از یه موسسه کنکوری یه پکیج درسی خریدم و هزینه مشاوره و اینارو واریز کردم دوماه قبل امتحانا طبق همونا پیش رفتم 

تا اخرین امتحان که یه روز قبلش بابام منو به زور برداشت برد روستامون و هرچقد من گفتم امتحان دارم نمیام 

گفت نه باید بیای 

به زور منو برد 

و منم اونجا سر لج یه خرابکاری وحشتناک کردم عمدا 

چون خسته شده بودم از کاراش و یه هفته بعدش فهمید 

و وقتی فهمید 

بازم مثل همیشه شروع کرد به فحاشی و ...

منم سکوت کردم  هرچی قرص داشتم و نداشتم و دم دستم بود مشت مشت ریختم تو دستم و خوردم 

انقد خوردم که دیگ نتونستم بعد مامانم اومد و‌جعبه قرصامو دید فک کرد میخوام بخورمشون 

با عصبانیت از دستم کشید و‌رفت بیرون 

منم رفتم رو‌تختم دراز کشیدم و خوابیدم 

و دیگ هیچی یادم نیومد

ولی بعد فهمیدم یه هفته ای سی یو بودم تو کما انقد ضریب هوشیم اومده بود پایین 

و قلبم ایست کرده بود که با شوک برم گردوندن. 

بعدش دیگ کم کم بهتر شدم و بهوش اومدم 

تا دو هفته بعد این بهوش اومدنه رو هر اتفاقی افتاده 

یادم نمیاد 

ولی درست نمیدونم کی بود فقط میدونم تابستون بود 

مامان بابام دعواشون شد 

شدید شد و بابام مامانمو کتک زد 

منم وقتی فهمیدم رفتم بینشون و بابامو هل دادم و نمیزاشتم به مامانم نزدیک بشه 

مامانم از اخرین باری که دعواشون شده بود و خانوادش فهمیده بودن تقریبا قبل به دنیا اومدن من بود 

ولی این بار 

زنگ زد بهشون و با گریه ک

گفت بیاید 

اومدن و داییم و بابام درگیر شدن 

وقتی خالم و مامان بزرگم اومدن. دیدن بابام میخواست داییمو خفه کنه بهش حمله کردن 

منم خشکم زده بود 

به معنای واقعی ه

خشکم زده بود اولین بار بود داشتم کتک خوردن بابامو میدیدم 

همش صحنه های تمام سالهایی که منو مامانمو کتم میزد میومد جلو چشمم 

و وقتی که خونه مامان بزرگ پدریم بودیم و جلو فامیلامون حمله کرد به مامانم و زدش 

و اینکه من وقتی دیدم چطور داره جلو بقیه میزنتش 

به معنای واقعی عقلمو از دست دادم 

و بهش حمله کردم 

و زدمش انقد زدمش که افتاد تعجب کرد 

خیلی چون هیچوقت همچین کاری نمیکردم 

براش گرون تموم شد 

ولی اونم زد بدم زد 

انقد سرمو کوبید روی اسفالت کف خیابون که جم جمه ام شکست و‌خون میومد و همونجا افتادم 

بعد طی کردن همه اینا 

دیگ‌انگار هرچیم تلاش میکنم نمیتونم به زندگی نرمال برگردم

حتا بابام 

صدو هشتاد درجه تغییر کرد 

اخلاقش کاراش 

یه کارایی کرد که واقعا کرکو پرم ریخت 

ولی خب 

هرچی میرم جلو تر نا امید تر میشم 

نه میتونم غذا بخورم نه میتونم بخوابم 

نه میتونم درس بخونم 


امشب شد یه جرقه که دوباره حالم بد بشه 

وقتی فهمیدم تنها موجودی که بهش وابسته بودم مرد 

حیون خونگیم  و توی تمام مدتی که بود هربار که حالم بد بود بهم انگیزه میداد و یه دلیل بود که بیشتر تلاش کنم 

ولی مرد اول که شروع کردم راجب تموم کردن زندگیم دو دل بودم 

ولی. حالا مطمعنم 

ولی میخوام حداقل زندگیمو بخونید 

ببخشید اگه طولانی شد 

نمیتونستم ۱۸ سال عذاب کشیدنو تو چن خط خلاصه کنم ☺ امیدوارم هیچ‌وقت به اینجایی که من رسیدم نرسید ...

عزیزم خواهش میکنم ی لحظع ب مادرت فکر کن خواهششششش میکنم اینکارو نکن

طول کشید تا نوشتم ولی خیلی جاهارو هم ننوشتم چیزایی که برا من عذاب بود ولی خب انقد زیاد شدن که مجبور شدم خلاصه اش کنم 

وقتی بیدار بشی و‌این تایپیکو بخونی 

این دفه دیگ واقعا مردم این دفه دیگ همچی تمومه راس گفت بابام ...گفت عرضه زندگی کردن ندارم بلاخره یه روز تمومش میکنم 

همیشه راس میگفت... 


طول کشید تا نوشتم ولی خیلی جاهارو هم ننوشتم چیزایی که برا من عذاب بود ولی خب انقد زیاد شدن که مجبور ...

نه اتفاقا تو عرضه زندگی داری فقط حیف که توی خانواده اشتباه به دنیا اومدی الانم میتونی از صفر شروع کنی تو توانایی داری یه زندگی عالی واسه خودت درست میکنی من مطمئنم 

طول کشید تا نوشتم ولی خیلی جاهارو هم ننوشتم چیزایی که برا من عذاب بود ولی خب انقد زیاد شدن که مجبور ...

تو عصبانیت که حلوا خیرات نمیکنن حالا پدرت بعد اون همه سختی یه حرفی زده تو ردش رو نگیر،یه ذره به پدر مادرت حق بده ...خب یه حیوون خونگی دیگه بخر چیزی که زیاده ازین حیووناس ...خب حالا مرده فدا سرت از وجود نازنین خودت که عزیزتر نیس دختر خوب ...ازون حیوون زیاده ولی مامان بابات از تو فقط یکی دارن پس پاشو و بگو خدایا خودت کمکم کن ...خدا دوستت داشته که الان هستی و نفس میکشی پس تو هم خودت رو دوست داشته باش 





من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز