ماجرا از اینجا شروع شد که از روز اولی که وارد کلاس شدم یکی از دخترا بهم گیر داد با دوستاش همش بهم میخندیدن
و سوژم میکردن یه روز تو کلاس نشسته بودم همون دختره از مدرسه اخراجش کرده بودن یهو اومد تو کلاس شروع کرد به دعوا کردن منم جوابشو دادم اون به من گفت تو خیلی چندش آور و حال بهم زنی اینقدر چندشی که حتی کسی باهات حاضر نمیشه دوست بشه حتی همه دخترای کلاس از تو بدشون میاد راستشو هم میگفت رفتم تو حیاط دیدم تو حیاط تو یه اکیپ بزرگ نشسته منم رفتم پیش یه دختری نشستم دیدم یهو بلند شد رفت من سر به زیرم آرومم سعی میکنم درس بخونم که اونا فک کنن باهوشم
ولی اون تنبل پسر باز بد دهن
چند بار خواستم برم با چند تا از دخترا دوست بشم ولی اونا منو از اکیپشون انداختن بیرون دیدم که چه جوری قربونش صدقه همون دختره میرفتن ولی با من که اینقدر خوب بودم باهاشون بد بودن چند روز پیش تولد همون دختره شد و دیدم که چه جوری میزش پر گل و کیک بود و منی که هفت هشت ساله کسی برام تولد نگرفته و هیچوقت رفیق صمیمی نداشتم