این آقا فقد خوشحالی منوومیخاد ـ تقریبا سه هفته میشناسمش
پیگیری از طرف اون بود اوایل حرف ازدواج شد گفت ک میخام با مامانش صحبت کنه ـ بعد دو روز گفت ترس این که نه بیارن نمیتونم بگم بهم گفت حریان زندگیمو میگم ـ شرایطمون هم خوب نیس ـــ چون داداشم جدا شده از همسرش و تصادف هم کرده کلن پوشکی هست
گفت مامانم خوشحال میشع اززاین بابت ک ازدواج کنم ولی ازراین که شما مطلقه هستی نمیدونم چی بگه ـمدام هی پیام بازمجدد گفت میخای هرجی گفتن حرف حرف خدمون باشه؟
میخای؟ و از این شهر بریم؟
خلاصع من خداحافظی کردم ـ دیدم مجدد چند روز بعد پیام دادکه من دوستتت دارم واقعا ازوقتی دیدمت ن غذا دارم ن خواب مدام فکررتوم ـ
بهش فرصت دادم ـوچون بهم گفت با مامانت قرار بزاریم و مامانم هم فهمیده میگه بهش بگو اگر برا ازدواج میخای ک هیچ اگرن تموم کنیدـــــ خلاصه خداحافظی کردم مجدد پیام دادک دوستت دارم ـ
ـ چ کنم چ کنم چطور بهش بگم همسر سابق از اونجا میگه برگرد و اینکه انچنان محبت میخاد کنه برام نمیدونم هدف اصلیش چیه
از این حرف های اۻافی و خنک بازی دور من هم نیس و اون نجابت داره چطور بهش بگم بفهمونمش