بهتر مىدانید؟!
حضرت دیگر چیزى نفرمود، صورتشان را به سمت شهر اصفهان برگردانیدند و فریاد زدند: هالو ... هالو ... هالو!؟
من ناگهان متوجه شدم یكى از حمالهاى بازار اصفهان - كه مشهور به هالو، بود - در نزد حضرت در كمال احترام حاضر شد. حضرت به او فرمود: مشكل آقاى شفتى را حل كن .
آنگاه در حالى كه بشارت حل شدن مشكلم را مىفرمود، خداحافظى كرده و تشریف برد، پس از رفتن حضرت (عجل الله تعالى فرجه الشریف) به خود آمده و با حیرت تمام رو به هالو كرده و گفتم:
شما همان هالوى خودمان هستى؟!
در عصر روز عرفات او به دیدارم آمد و مرا به سوى خیمههاى حضرت در كنار جبل الرحمة برد، ولى از دور خیمهها را نشانم داد، هر چه اصرار كردم كه مرا به درون خیمهها ببرد، گفت اجازه ندارد، پس با افسوس خیمهها را تماشا كردم.
با لبخند آن را تایید كرد، پس كنجكاوانه از او پرسیدم: شما صداى حضرت را در شهر اصفهان شنیدى؟ گفت: بله شنیدم .
پرسیدم: پس چرا حضرت سه بار صدایت زدند تا خودت را به كوفه رساندى؟!
او گفت: بار دوم و سوم به هنگام طى الارض در مسیر راه صداى حضرت را شنیدم.
دیگر چیزى نگفتم، هالو مرا در یك لحظه به نجف رساند و به من نیز توصیه اكید كرد كه كوچكترین سخنى از وى و حادثه
مسجد سهله به كسى نگویم . آنگاه دستور داد كه بقیه اثاثیهام را جمع كرده، تا به هنگام حركت، او بازگشته تا كیسه پول را بدهد.
او رفت و من با خوشحالى پس از جمع كردن وسایل و آماده شدن براى حركت، دوباره او را به همراه كیسههاى پول در نزد خویش یافتم، پولها را به من داد و فرمود: در عرفات خودم به دیدارت آمده و خیمههاى حضرت را نشانت خواهم داد، منتظر بمان !
آنگاه از نظرم ناپدید شد و رفت و من به انتظار حسرت دیدارش باقى ماندم .
از آن روز به بعد انتظار سختى مىكشیدم، هر یك از روزها به اندازه یك ماه بر من مىگذشت، تا آن كه همراه كاروانیان به مكه تشرف یافتم، در عصر روز عرفات او به دیدارم آمد و مرا به سوى خیمههاى حضرت در كنار جبل الرحمة برد، ولى از دور خیمهها را نشانم داد، هر چه اصرار كردم كه مرا به درون خیمهها ببرد، گفت اجازه ندارد، پس با افسوس خیمهها را تماشا كردم، آنگاه به من امر فرمود كه بازگردم، شاید در منا تو را نیز ببینم، كه اتفاقا نیز نیامد!
پس از انجام مراسم حج به اصفهان بازگشتم، مردمان بسیار به دیدارم آمدند، ناگهان دیدم همان هالو نیز به دیدارم آمد، تا خواستم كه عكس العمل متناسب با شخصیت او نشان دهم، اشارهاى كرد كه آرام بگیرم، پس به ناچار چنین كردم، ولى از آن روز به بعد رابطه عجیبى میان من و او برقرار شد.
روزگارى چند گذشت، تا آن كه نیمه شبى هالو به سراغم آمد