اگه از کل محتوا خوشتون اومد و استقبال شد میتونم بیشتر راجبش فک کنم و طولانیش کنمو بهش پرو بال بدم ولی خب یجاهایی از خودم وچیزایی هم که دوست دارمهمراه با اغراق و تخیل استفاده میکنم
شروع میکنیم
تو دوره نوجونی میشم یه ورزشکار ماهر وخیلی موفق و خیلی پیشرفت میکنم ولی بخاطر (کرونا ) این تیکه اش واقعیه
مجبور میشم ورزشو کنار بزارم وکمکم فاصله میگیرم
از یه ادم پر انرژی و محبوب و برونگرا تبدیل به یه گیمر کمحرف ساکت بی حال میشم یه طراح حرفه ایم ودبیرستان میرم رشته تجربی اول ازش متنفرم ولی کمکمبرام جالبه اطلاعات زیادی راجب همچی دارم
از انواع بیماری و فیزیک بدن گرفته تا روح روان و اختلال های شخصیتی و بیماری های روحی روانی
که البته خودمم درگیرشونم و یه دستیم تو کتابای فلسفه و منطق دارم و دایره لغاتمم که تقریبا خوبه سال اخر دبیرستان از اونجایی که پدرم وقتی میبینه دارم تو طراحی پیشرفت چشم گیری میکنم به این نتیجه میرسه که ازم حمایت کنه (تو همین دوران دبیرستان که گیم میزدم تو همون گیم عاشق یه نفر میشم که تو ذهنم همیشه اون شخصیتو تصور میکردم که بعدا با افتادن یه اتفاقی تصورم شکسته میشه و اون ادمو سعی میکنم بیرون کنم از زندگیم ) تو این بین بخاطر تفاوت زیاد عقاید و تصوراتم با شرایط خانوادم دچار خیلی از مشکلات روحی روانی و افسردگی میشم و چنبار اقدام به خودکشی جدی و مصرف داروهای عصاب و بیش فعالی و سال اخر مدرسه همه چیزو استپ میکنم و گیم زدن کتاب خوندن تفریحاتم و دوستام رو کنار میزارم و با تمام توانم میچسبم به درس )
جدی تا اینجاش واقعی بود
کنکور میدم و با این حال رتبه مورد نظرمو نمیارم طی یه سری برنامه ریزی های از پیش تائیین شده یک سال دیگ وقتمو میزارم رو دیپلم وکنکور ریاضی و رشته وشهر مورد نظرمو قبول میشم که کامپیوتره دوران دانشگاهو با کلی خرابکاری و رفتار های تکانشی وتصمیمات عجولانه به سر میبرم و از اون ورم تبدیل میشم به یه دانشجوی ماهر تو رشته ام
و کم کم دیگ از پدرم پول نمیگیرم وخودم کار میکنم و خرجمو درمیارم تا اینکه دانشگاهو تموم میکنم و شروع میکنمبه کار کردن به صورت هم دور کاری هم کار غیر مرتبط بارشته ام وپس انداز و با پس اندازم
و وام گرفتن و قرض از این اون خونه میخرم
از یه خونه خیلی کوچیکتو یه قسمت از شهر که خیلی متوسطه بعدش یه پیشنهاد کاری خوب از یه شرکت دریافت میکنم و قبول میکنم و
با تجربه های زیادی که از کار کردن تو شرکت بدست میارم و یاد گرفتن خم چم کار پیشرفت میکنم و درامدم بیشتر میشه و کم کم پولایی که قرض گرفتمو میدم ودر کنار شغلم دستیم تو هنر و طراحیو کشیدن تابلو با رنگروغن داشتم و تو حیطه هنری فعالیت میکنم تو همون فضای هنری و اکیپ هایی که عضو بودم با یه اقایی اشنا میشم
و رابطه صمیمی باهم داریم وکمکم بهم علاقمند میشیم
طی همون تصمیمات تکانشی و یهویی وقتی بهم درخواست ازدواج میده با خانوادم مشورت میکنم و قبول میکنم ولی پدرم از ازدواجمبا ایشون راضی نبود ومخالفت میکرد و از اونجایی که من ادم جوگیری هستم فقط به دیده ها وتجربه های خودم اعتماد میکنم و ادامه میدم ازدواج میکنیم
و بعد۷سال بچه دار میشیم که یه دختر
و بعد از ۲ سال متوجه میشم همسرم بهم خیانت. کرده و با یکیاز دوستای نزدیکم و من مدرک جمع میکنم ووکیل میگیرم بعد ۱ سال تلاش موفق میشم حضانت دخترمو بگیرم و خب پدرش ادم پول داری بود یه سری اموالشو به نامش کرده بود واز بابت اینده اش خیالم راحت بود
طلاق میگیرم و با دخترم که هنوز ۳سالش نشده زندگی رو شروع میکنم ولی شوهر سابقم که بخاطر اینکه خیلی اصرار کرد طلاق نگیرم وببخشم ولی کوتاه نیومدم ازم کینه به دل میگیره و تو فامیل ودوست واشنا شروع میکنه دنبالم حرف زدن وتهمت زدن
طی یه تصمیم با خانوادم صحبت میکنم و میرم دیدنشون و تصمیمو راجب مهاجرت بهشون میگم
با مدرک فوق لیسانس و سابقه کار درخشانس که تو حیطه شغلیم دارم تو کشور ایتالیا درخواست اقامتم پذیرفته میشه و به اونجا میرم و به این فکرمیوفتم برم دانشگاه رشته هنر هم بخونم
به سختی. با داشتن یه بچه و هزینه های سنگین زندگی و تامین رفاه دخترم شروع میکنم به دانشگاه رفتن و تو ۳۱سالگی هنرجو میشم
بخاطر استعدادم تو هنر توی دانشگاه شناخته شده میشم و یکی از تابلوهایی که برای تمرین کشیده بودم رو استادم با امضای خودم و گرفتن رضایت توی نمایشگاهش میزاره و بعد از اون کمکمبه عنوان یه هنرمند واقعی شناخته میشم
شروع میکنم به ایده پردازی وکشیدن تابلوهای مختلف و بعد از به اتمام رساندن دوره دانشگاه از اونجایی که همه انتظار یه حرکت بزرگ تو حیطه هنری ازم داشتن یه نمایشگاه باز میکنم و کارامو به نمایش میزارم
و از طریق تبلیغات وشناخته شدنم تو دانشگاه خیلی پر بازدید میشه وخیلی از تابلوها با قیمت گذاری خوبی
به فروش میره
و توی همون نمایشگاه یکی از استاد های جونی که داشتم از من خواستگاری میکنه که بخاطر تجربه پیشینی که از ازدواج داشتم و تفاوت فرهنگی و ترس بخاطر داشتن ناپدری دخترم رد میکنم
و ایشون همچنان توی زندگیم میمونه و ازم میخواد حداقل دوست بمونیم
و منم قبول میکنم
کم کم حیطه قبلی که کار میکردم روکنار میزارم و میچسبم به هنره طراحی و تابلو کشیدن با انواع رنگهای موجود و در سبک های مختلف که کم کم تبدیل میشم به یه هنرمند معروف در سطح کشور
و توی یکی از دانشگاه های به نام امریکا درخواست تدریس میشه ازم و قبول میکنم