واقعاجایی نداشتم برم وگرنه که آرزوم بودنبینمش،خیلی میترسیدم ازاینکه مسعولیت زندگی گردن من بیفته درصورتی که بااون حتی واسه خرج روزمره گیرمیکردیم وسیله خونه رامیبردمیفروخت من خیلی احمقم،الان که واسه داداشم میگم کارهاشومیگه چرابه مانمیگفتی
من دوس نداشتم سربارزن داداش بشم غرورم اجازه نمیدادبه چشم یه مزاحم دیده بشم