منم هر روز سر ساعت مشخص سرکار میرفتم،بعد پدر همسرم جای خونه ما سوپر مارکت داشت،همش میپرسید کجا میری.ظهر برمیگشتم میگفت کجا بودی.منم اخم.هیچی نمیگفتم.بعد ب همسرم گفتم لطفا ب پدرت بگو من سرکار میرم تا هرروز نپرسه.دیگه هم نپرسید.شما هم تو پوشش کار خودتو بکن.از اول همینجوری پسندیدنت.
نگا اول راهی منم مث تو بودم.دوس نداشتم برم جمع شون.۱۰ ساله ازدواج کردم.شماره جاری و خواهر شوهرامو ندارم جز یه دونه جاری ک باهم خوبیم.
وقتی نری تو جمع شون اونا هم نادیده ت میگیرن.فک کن دندونی و اینا میگرفتن ما رو دعوت نمیکردن و از بقیه میشنیدیم ک خواهر همسرم گقته بود ما خانوادگی مراسم گرفتیم یعنی منو جاریم جز خانواده شون نیستیم
وقتی رفت و آمد نکنی اونا فک میکنن خودتو میگیری و از اونا جدا میبینی باهات سرد میشن و شوهرتم ک از مادر خواهر نمیگذره هر چی باشه ۲۰،۳۰ سال پیش اونا بزرگ شده،کم کم همسرت هم ازت سرد میشه
اتفاقا برو تو جمع شون،تیپ بزن،آرایش کن.الکی مامان جون بگو،بخند،وقتی میخندی یعنی روحیه ت خوبه اونا بیشتر حرص میخورن.وقتی غمباد بگیری اونا اتفاقا خوشحالترن.بعدشم مگه پادشاهی مادر شوهر چقد طول میکشه بلاخره ی روزی میمیرن.پدر همسرم فوت شده همش دلم میسوزه میگم کاش بود و همش ازم میپرسید کجا میری.کجا بودی.