اون روز من خونه تکونی داشتم اصلا ازشون کمکی هم نخواستم
خواهرشوهرم پرده رو اومد گفت بشوریم من گفتم میخوایم بدیم خشکشویی اون یکی رو بشوریم
قهر کرد رفت
دوباره بعدش اومد که بابام فرستاده بیام کمک کلی هم توهین کرد و دعوا منم بخاطر اینکه قضیه تموم بشه معذرت خواهی کردم
اون روز کمک کرد بهم
فرداش داشته پریود میشده شکمش زیاد درد کرده بود و اینا هم بزرگش کرده بودن ای وای داره میمیره
مادرشوهرم گریه زنگ زده بود برادرشوهرم بیاد ببره دکتر
شب رفته بودن دکتر یه دوتا قرص داده بود دوباره صبح رفتن باز هم همینطور فقط گفته بوده عفونت داری
تا غروب سرپا شد
حالا هرجا میریم مادرشوهرم میزنه زیر گریه دخترم ازشدت کار داشت میمرد
همه هم به من میگن برید کمکشون ببرید بیرون گناه دارن
تون یکی خواهرشوهرم جواب سلاممو هم نمیده
بعد من رفتم خونه مادرم مهمونی شوهرم گفت زیاد بمون خیلی وقته نرفتی
تو اون مدت اینا خونه تکونیشونو انجام دادن
بعد مادرشوهرم وقتی من خونه نبودم اومده بوده با شوهرم دعوا کرده بوده هر چی از دهنش در اومده بوده به ماها گفته بوده که جرا کفش هاتون جلو دره تزاشتین جا کفشی
بعد من که اومدم از خونه مادرم سرماخورده بودم شدید نای یه غذا پختن هم نداشتم
یه حالی ازم نپرسیدن