میخوام خاطره زایمان طبیعیمو تعریف کنم
اول باید بگم که من چهار سال و نیم تو عقد بودم و یک سال و نیم خونه خودم، همه میگفتن عقدت طولانی شده رحمت خشک شده بچه دار نمیشی اقدام کن زودتر... اما یبار خیلی اتفاقی شد و باردار شدم بااینکه اصلا آمادگی نداشتیم نه از نظر روانی نه از نظر مالی، همسرم سرباز بود و من دانشجوی ارشد بودم، پدرم سه ماه بود فوت شده بود و حال روحی خوبی نداشتم و ماه پنجم بارداریم بود که مامانم اسباب کشی داشت و من با همون حال کمک میکردم آخه مامانم جز من کسیو نداره، ماه هشتم بود که پایان نامم رو دفاع کردم چون اگه تا آخر شهریور دفاع نمیکردم سنوات میخوردم هم باید هزینه بیشتری میدادم و هم میدونستم بچم دنیا بیاد دیگه فرصت سر خاروندن ندارم که برسه پایان نامه نویسی...، بارداری پراسترسی رو گذروندم همش میگفتم کاش الان باردار نمیشدم لعنت به من،
ماه آخر داشتم دیوونه میشدم از ترس زایمان مدام خاطرات زایمان میخوندم و پرس و جو میکردم، من از طبیعی و سزارین وحشت داشتم باهیشکدوم کنار نمیومدم، نمیتونستم تصمیم بگیرم، از طرفی هم هفته ۳۶ بودم که سونوگرافی گفت بچت عرضی هست اگه نچرخه سزارین میشی، اما من میترسیدم از اتاق عمل، از اینکه بی حس کنن و من پاره شدن شکمم رو حس کنم، صداهارو بشنوم...و..و..و
ماه آخر خیلی خیلی دیر میگذشت، خسته شده بودم از سنگینی و بی ریختی و ناتوانیم، دوس داشتم سبک بشم و برگردم به روزهای عادی، دلم برای روزمرگی هام تنگ شده بود، هفته ۳۹ بودم که رو تخت دراز کشیده بودم یهو احساس کردم یه چیزی تو شکمم ترکید خیلی آروم، اهمیتی ندادم بعد چند دقیقه بلند شدم دیدم آب گرمی داره ازم خارج میشه، اول فکر کردم روغن کپسول گل مغربی هست که شب قبلش شیاف کرده بودم، دستمال گذاشتم دیدم خونابه هست، از ترس گریم گرفت، مامانمم اونروز خونم بود بهم میگفت کیسه آبت پاره شده منم همینطور زایمان کردم نترس تا چند ساعت دیگه زایمان میکنی راحت میشی، اما من دست و پام میلرزید و اشک میریختم هیچ دردی هم نداشتم اما میدونستم تا شب قراره چه دردهایی بکشم تا زایمان کنم، سریع به همسرم زنگ زدم گفتم بیا بریم بیمارستان کیسه آبم پاره شده باید تا سه ساعت دیگه زایمان کنم وگرنه بچه تو خشکی میمونه خطرناکه، رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت آره کیسه آبت سوراخ شده سر بچت هم پایینه میتونی طبیعی زایمان کنی و یه سانت بیشتر باز نیستی ،بعد گفت بزا کامل کیسه آبتو پاره کنم که آب کامل خارج بشه، کلی آب و خونابه ریخت روی تخت و روی زمین، داشتم سکته میکردم از ترس، گفت همراهیتو صدا بزن بیاد لباساتو عوض کنه بری بستری بشی تا بعدازظهر زایمان میکنی، مامانم اومد لباسامو عوض کرد هنوز درد نداشتم، گفتم مامان توروخدا دعا کن و رفتم رو تخت دراز کشیدم تا دردام شروع بشه، تقریبا ده تا تخت دیگه اونجا بود که همه درد داشتن و ناله میکردن، هر چند دقیقه هم یکیو میبردن تو اتاق زایمان و جیغ های بنفش میکشیدن و بعد چندتا جیغ و داد با بچه برمیگشتن رو تختشون... با خودم میگفتم وای منم قراره از این جیغا بزنم، باز میگفتم نه من تحمل دردم زیاده جیغ نمیزنم تحمل میکنم، مث دردهای پریودیه یکم بیشتر، اشکال نداره از پسش برمیام، فقط از اون قسمت که بچه میخواد بیاد و برش و بخیه داره میترسیدم... دردام شروع شد کم کم، منم اشک میریختم و برای کسایی که التماس دعا گفته بودن دعا میکردم، تقریبا هر هفت هشت دقیقه درد میگرفت اما قابل تحمل بود تقریبا ده برابر دردهای پریودیم بود، ناله های آروم میکردم، ساعت سه شد اومد معاینه کرد گفت هنوز سه سانتی خیلی مونده و تو سرمم آمپول فشار زد، بعد چند دقیقه دردام شدید شد، خیلی شدید، هرچی میگذشت غیرقابل تحمل تر میشد و صدای من بالا میرفت، منی که تا حالا صدای جیغ و داد خودمو نشنیده بودم و چون خجالتی بودم همیشه سعی میکردم کسی صدامو نشنوه، اما نمیشد، هیچ راهی جز داد و فریاد نداشتم، نفسمو حبس میکردم، نفس عمیق میکشیدم، مامانمو صدا میزدم، از روح پدرم کمک میخواستم، ائمه رو صدا میزدم، خدا رو خالصانه صدا میزدم و هربار انقباض میمردم و زنده میشدم، به ماما التماس میکردم که برام بی دردی بزن دیگه نمیتونم تحمل کنم، اما میگفت تا پنج سانت نشی نمیتونم بزنم وگرنه حال بچت بد میشه، صدبار التماسشون کردم هر پرستار و مامایی رد میشد میگفتم میگفتم توروخدااا کمکم کنید، اما کاری از دستشون برنمیومد من باید پنج سانت میشدم، مامای همراهم گفت حالت سجده برو تا دهانه رحمت زودتر باز بشه، حرکات رو انجام دادم، برای دردام هم گفت برو تو دستشویی آب گرم بگیر رو کمرت، این کارو هم انجام دادم، کلا دردام کمنمیشد فقط میخواستم بمیرم، گفت سر بچه صاف نیست باید چندتا حرکت اصلاحی بری تا صاف بشه بیاد تو کانال زایمان،با اون حال باید کمر قر میدادم و اسکات میرفتم، آنقدر خسته بودم و درد کشیدم که بین انقباض ها که یکی دو دقیقه بود خوابم میبرد، چشام باز نمیشد
هر چند دقیقه یه ماما میومد معاینه میکرد خیلی حس بدی بود، ولی هربار امیدوار بودم که باز شده باشم تحمل میکردم...