میرزا اویس تهرانی -رحمت الله علیه- مردی بود گنجشک روزی و گاه هیچ نمی خورد تا بدان حد که حواصیل را بر روی رشک آمد و شکایت به سلیمان بود که ای سلیمان مردی در تهران است که روزی من می خورد و من با او بر نمیآیم.
گفت: روزی تو چیست
گفت: باد هوا
گفت: آسوده باش که روزی تو مقدر است و آنچه او میخورد دود است نه باد.
و این میرزا اویس را وقتی چنین افتاد که شبانروز هیچ نیافت و به غایت دلتنگ بود و گرسنه. پس برخاست و به کوچه شد تا لختی را بپیماید و چیزی مگر بیابد، دیناری زر دید به راه افکنده،
گفت: باشد که این زر در راه من کسی افکنده است تا بدان قوتی بسازم و شکمی بنوازم.
پس زر برگرفت و بر سر چهارراه استانبول شد و بفروخت و وجه بستد و آهنگ بازگشت نمود. در راه بانکی دید آراسته و در آن پژو ۴۰۵ به جایزه نهاده. داخل شد و آن وجه به حساب نهاد و گرسنه به خانه شد و گویند ۳۰ سال بود تا پیاده میرفت و دوستان را میگفت :
ای دوستان از من شما را بشارت باد که در همین نزدیکی صاحب ماشین خواهم شدن و بر شما را فخر همی فرختن، و چندان این بگفت تا بمرد. رحمت الله علیه