خیلی اوضاع بدی بود مجبور شدم ب احترامشون یکماه لباس سیاه بپوشم ، ذوق و شوق عروس بودنم و از دست دادم چون خیلی صمیمی هستن با خانواده همسرم بیش از حد
چون همسایه ن و انگار یک خانواده ن ، پسره خیلی جوون بود و خیلی یهویی بیمار شد و فوت شد خدا رحمتش کنه
چیزی که خیلی منو آروم نگه داشته بود و تونستم با شرایط کنار بیام همسرم بود ک خیلی خیلی هوامو داشت و مواظبم بود و البته چون شاغلم سرگرم میشدم و دور میشدم از اون فضای ناراحت کننده و دلگیر
الان هشت ماه از عروسیم و فوتش میگذره ولی همچنان خانواده اش و مادرشوهرم ناراحتن و لباس سیاه پوشیدن فک کنم تا سالش مادرشوهرم درمیاره رخت سیاهشو
ادااااامه داره لطفاً بیاین نیازتون دارم