هیچی از زندگی نفهمیدیم. مریض میشدم. تنها بیمارستان میرفتم.
تنها اتاق عمل...
کلا خانواده های ما دوطرف سرد بودن.
فقط از ما توقع داشتن.
وقتی ازدواج کردیم رفتیم شهر دور. مادرم و مادرشوهرم خوشحال شدن. گفتن آخ جون مسافرت میایم خونتون.
هر دوتاشون فقط به فکر اون بچه هستن که نزدیکشون هست. و همیشه به ما میگن زنگ میزنند که برادر و زن برادرتون را چند روز خونتون دعوت کنید.
مهمانی فقط هم یک طرفه بود.
دیگه به خودشون نمیگن ما غریب موندیم دلمون پوسید.
خانواده های ما اصلا به غربت اعتقاد ندارن.
کاش بچه های برادر و خواهرامون بیافتن تو غربت تا بفهمند ما چی کشیدیم.