زمان محردیم اونقدر اذیتم میکرد اونقدر دعوام میکرد اونقدر فحش ناموسی بهم میداد که من همیشه آرزوی ازدواج داشتم ازون خونه برررم خواستگار میومد میگفت خوبع خوبه ازدواج کن همینکه میگفتم بله باز شروع میکرد به مسخره کردن و بدوبیراه گفتن به خواستگار و به من جوری که دو بار جواب بله بع دو نفر دادم بخاطر حرف های مامانم دوباره پشیمان میشدم و جواب نه میدادم جوری شده بود که کسی میخواست بیاد خواستگاری میترسید که بازم اینکارو بکنیم تا اینکه یه بار پسر همسایه بچگیام بطور اتفاقی اومد خونمون و بعدش دیگه خواستگاری و اینا قبلش مامانم میگفت پسر خوبیه با سوداه فلانه بهمانه خودمم دوسش داشتم خیلی وضعش خوب نبود ولی خب دوسش داشتم از همون بچگی باز اینبارم قبول کردم ولی همینکه قبول کردم اذیت و ازار های مامانم شروع شد که این پسر گداست بدبخته فلانه بهمانه صبح تا شب بهم حرف میزد میگفت تو خوشت میاد شوهر کنی تو چون شوهر نداشتی افسردگی گرفته بودی ولی اینبار دیگه اینو دوست داشتم و جواب رد ندادم آقا مامانم شد دشمن خونیم حرف بهم میزد بد و بیراه بهم میگفت میخواست صدام کنه میگفت عشق شوهر ابرو برام نداشته بود 😮💨😮💨😮💨