داستان سیاوش و سودابه دیگه
سودابه زن بابای سیاوش بوده
بعد سیاوش خوشش می اومده
ولی سیاوش ازش دوری می کرده
خلاصه تو شهر داستان میشه که این دو تا باهم
بابا سیاوش که شاه بوده از آبروش می ترسه
میگه کار کدومتونه حسابشو برسم
سودابه می زنه زیرش میگه من نبودم سیاوش بود
بعد واسه اینکه مشخص بشه کی دروغ میگه قرار می زارن یکیشون از تو اتیش رد بشه
اگه زنده موند یعنی دروغ نمیگه
خلاصه شاه که کیکاووس بوده دستور میده یه اتیش بزرگی به پا کنن
سیاوش هم از اون رد میشه
می فهمن که سودابه چاخان کرده