چون خودم و میشناسم همه چیز واسه من یکباره وقتی تموم شد تموم شد فرصت عاشقی من سوخت
اون دختر منم اصلا دوست ندارم ازدواج کنم از هیچ مردی خوشم نمیاد هیچوقتم خوشم نمیومد تا این که یبار عاشق شدم طرف خواستگاری هم اومد ولی خانوادم نزاشتن ازدواج کنم (اون عاشق نبود منو اصلا نمیشناخت من دوسش داشتم خیلی به دلم مینشست)
هر چی زمان میگذره بیش تر میفهمم دیگه نمی تونم دقت هم می کنم وقتی یه ذره از یکی خوشم بیاد شبیه اونه که باز با خودم میگم همه در مقابل اون هیچن هیچکی مثل اون نیست دائم در حال مقایسه هستم
اگه می دونستم اینقدر عاشقشم براش میجنگیدم بعد زن گرفتنش انگار کل دنیا از من گرفته شد تمام عشق تمام امید من به زندگی نابود شد تلخه ولی من دیگه عاشق نمیشم
خداحافظ دلنشین ترین و شیرین ترین من