خدا رو ندیدم ولی یه شب که واقعا کم آورده بودم از زندگی همین جرفهای شما رو زدم که خدا منو دوست نداره و این حرفها
شب تو خواب دیدم رفتم یه امامزاده
با خودم گفتم خدا منو دوست نداره در امامزاده رو واسم باز نمیکنه
یهو صدای خدا اومد که کفت تو کی در زدی من در رو به روت باز نکردم
همینجور که در امامزاده رو زدم یهو در یاز شد