با هم یک جا زندگی میکنیم
امشب شوهرم بیرون بود گفت تو تنهایی با مامان بابام شام بخور الکی خودتو خسته نکن برای غذا
منم به مادرشوهرم گفتم گفت برو گوشت سینه و برنج بیار تا جوجه با برنج درست کنم
منم گفتم باشه
هیچی دیگه نیم ساعت پیش خبر دادن داداشم قلبش درد گرفته ناراحت شدم
اعصابم خورد بود تو همین ناراحتی هم مادرشوعرم گفت پاشو ظرفامونو (ظرفای ناهار شونو) بشور
منم آنقدر اعصابم خرابه بود هیچی نگفتم بعدم یادم شد
انقدر زنیکه کثیفه ک عفونت قارچی گرفته پاهاشم ک چاقه میسوزه
بعد پاشو خودش ظرفاشونو شست بعد پدرشوهرم گفت خیلی خودتو اذیت نکن خانوم یکی پیدا میشه بشوره داشت تیکه مینداخت