2777
2789

دلم برای ایران تنگ شده.

برای اتوبوس تهران تا ... برای گربه های دانشکده، برای حیاط خونمون، اتاق سبزم، گلدونای مامان که من و سین همش سربه‌سرش میذاشتیم که از دختراش بیشتر دوستشون داره و اونم گاهی اغراق‌آمیز قربون صداشون میرفت...

برای پیاده رو‌های خیابونا که توش کلی جزئیات معنادار میدیدی، از مردم و رفتارشون گرفته تا انواع و اقسام مغازه و کافی شاپ و چیزای هیجان‌انگیز.

دلم برای قدم زدن با خواهرم تنگ شده، برای برف بازی تو پارک، برای آدم برفی ساختن تو حیاط و اسم گذاشتن روش و وابسته شدن بهش، انگار که از عمد جوری خودمون رو وابسته میکردیم که با آب شدنش تجربه از دست دادن رو تمرین کنیم، بی اینکه خودمون بدونیم.

دلم برای خیابون انقلاب برای کتاب‌فروشی هاش... برای پل طبیعت و پارک ملت، برای دیدن و تحلیل آدمای باکلاس و متفاوت و اُپن بالاشهر تهران که منِ دختر شهرستانی تازه به تهران اومده با ولع این تفاوت ها رو به چشم میدیدم و به خاطر می‌سپرد و از کش اومدن جهانم هیجان زده میشدم.

چقدر آرزو داشتم باز جهانم کش بیاد و برم خارج، سه سال کشید تا برم، یا بهتر بگم بیام خارج.

۶ سال پیش بود، از ایران رفتم و همون موقع یعنی شهریور ۹۷ یک اکانت ساختم نی نی سایت، احتمالا در یک‌نوع تلاش برای حفظ اتصال. برای بودن در جمع زنانه و ایرانی...

البته الان حس غریبگی دارم، همه چیز خیلی فرق کرده ایران و من میترسم یکی از همون خارج‌نشینان شده باشم که تصویرشون رو ایران امروز از دست دادن.

بگذریم، دردش زیاده این حرف، برگردیم به دلتنگیها:

دلم تنگه سفر به شماله، بابا رانندگی کنه و من و سین اون پشت خاله بازی کنیم و نمایش اجرا کنیم هرچند هرکدوم بیست و چند ساله شدیم!

مامان هم تند تند بهمون میوه و خوراکی بده، با زور! از بس لوس بودم و بدغذا.

و بابا و مامان مسئول همه چیز بودن، هتل، چمدون، مسیر... دلم تنگ شده برای اینکه ازم مراقبت بشه که به کسی اونجوری تکیه کنم...

دلم تنگ شده برای دریا، اینجا بهم اونجور نمیچسبه، دریای شمال فرق داشت؛ بابا با اون چشمهای آبی زلال خیره میشد به آب و من و سین بادبادک بازی میکردیم. چقدر حرص می‌خورد وقتایی که ۴ تایی میرفتیم تو آب، اونموقع هنوز حجاب خیلی سخت گرفته می‌شد و ما با مانتو و روسری شنا میکردیم.. بابا فقط چشمش به منِ ماجراجو بود. 

و اون سال‌های آخر که فهمیدم سرطان داره چشمِ من همش به بابا، که ی وقت آفتاب پوستش رو نسوزونه و منجر به سرطان پوست نشه.

دلم برای غذاهاش تنگ میشه، چقدر بابا بادمجون دوست داشت و لذت می‌برد از غذاخوردن. مامان سر همین ویژگی بابا دستپختش خوب شده بود.

بگذریم، الان هنوز وقت صحبت از بابا نیست؛ طاقتش رو ندارم.

دلم تنگ شده برای آدما، که هر ادا اصولشون رو میتونستم ترجمه کنم و بفهمم که می‌شد با ی آدم رندوم ی مکالمه کرد و از زیر و زبر زندگی و شخصیتش آگاه شد. که چقدر فرهنگ ایرانی حضورش پررنگ، مارو در آغوش کشیده بود. زبان مثل یک موسیقی به روانی بینمون جاری می‌شد و اسرار هویدا میکرد.

دلم برای فارسی شنیدن تنگ شده.

دلم برای دعواهام با خواهرم تنگ شده، احتمالا اکثر اوقات اون درست میگفت با اینکه کوچکتر بود.

دلم برای شوخی کردن با بابا، به هیجان آوردنش، به چالش کشیدنش تنگ شده، پدر غمگینم.

مامان و سین میان اینجا احتمالا، برای مدت زیادی.

من دیگه پاسپورت ندارم، ممنوع الخروجم کرده شوهر و نمیدونم دفعه بعدی که میتونم ایران رو ببینم و در وطن پا لگذارم کی هست

نمیدونم کی باز میتونم برم پیش بابا، اعتقاد ندارم ولی براش فاتحه میخونم، بابا خوشحال می‌شد.

بهش میگم که بالاخره فارغ التحصیل شدم که زبانم خوب شده، میدونم چقدر منتظر بود که من پیشرفت کنم.

راستش بیشتر از همه، دلم برای خانواده چهارنفره‌ای تنگ شده که ایران زندگی می‌کردند.


"آخ چه میشد که بال‌هایی داشتم تا از زمین بلند میشدم و در پی خورشید درون فروغی جاودانه جست میزدم"      فاوست-گوته

ایران هم دوستت داره و دلش برات تنگ شد ❤️

امیدت به خدا باشه، به خودت تکیه کن                                       به زبان انکار ادم ها گوش کنید; ادم ها دقیقا همان چیزی هستند که انکار میکنند
ایران هم دوستت داره و دلش برات تنگ شد ❤️

مرسی خوندی، رفتن از ایران تازه بهت نشون میده که چقدر وطن‌پرست بودی و نمیدونستی. 

جامعه و state خیلی به من آسیب رسونده، پدرم بخاطر واکسن بی کیفیت درگذشت و خودم هم بخاطر قوانین تحمیلی نمیتونم طلاق بگیرم.

ولی اون چیزی که من رو به اونجا و به شما وصل کرده فرهنگمونه. فرهنگ نامرئیه ولی تمام ابعاد بودنت رو تحت تاثیر قرار میده، و از تو قابل تفکیک نیست.

چیستی فرهنگ ایرانی هم چیزیه که با مهاجرت بیشتر قابل درکه.

"آخ چه میشد که بال‌هایی داشتم تا از زمین بلند میشدم و در پی خورشید درون فروغی جاودانه جست میزدم"      فاوست-گوته

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



مرسی خوندی، رفتن از ایران تازه بهت نشون میده که چقدر وطن‌پرست بودی و نمیدونستی. جامعه و state خیلی ب ...

قربونت برم، اره حرفای بچه هایی که مهاجرت کردن رو میخونم و همه حرفاشون مثل همه، سعی کنید حالتون خوب باشه ما هم بالاخره اینجارو یه کاریش میکنیم 😅

من که به شخصه نمیدونم از کدوم بنالم جامعه محیط خانواده خانواده خانواده; و بخت و اقبال

منم مدتی درگیر این بودم که این فرهنگ ما خوبه یا بده ایا اینکه بچه از ۱۸ سالگی از لحاظ فیزیکی و احساسی ازاد بشه خوبه یا بده!

امیدت به خدا باشه، به خودت تکیه کن                                       به زبان انکار ادم ها گوش کنید; ادم ها دقیقا همان چیزی هستند که انکار میکنند
قربونت برم، اره حرفای بچه هایی که مهاجرت کردن رو میخونم و همه حرفاشون مثل همه، سعی کنید حالتون خوب ب ...

امیدوارم حال هممون خوب باشه، ما یک "ماییم" بدون اینکه همیشه بهش آگاه باشیم.

فرهنگ ها نه خوبن نه بد! ارزش‌ها اصولا درون فرهنگ معنا پیدا میکنن.

مهم اینه که فرهنگ موجود در حال تکوین، سیاله و در حال تغییر، ما میتونیم یکسری ارزش‌ها رو اداپت کنیم داخل فرهنگمون و از یکسری ارزش‌های نهادینه درون فرهنگ زوی بگردونیم، که داره اتفاق میفته. مهم اینه که ما اگه خودمون رو دوست داشته باشیم مجبوریم که فرهنگمون رو هم دوست بداریم. از هم جدایی ناپذیریم.


"آخ چه میشد که بال‌هایی داشتم تا از زمین بلند میشدم و در پی خورشید درون فروغی جاودانه جست میزدم"      فاوست-گوته
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز