دلم برای ایران تنگ شده.
برای اتوبوس تهران تا ... برای گربه های دانشکده، برای حیاط خونمون، اتاق سبزم، گلدونای مامان که من و سین همش سربهسرش میذاشتیم که از دختراش بیشتر دوستشون داره و اونم گاهی اغراقآمیز قربون صداشون میرفت...
برای پیاده روهای خیابونا که توش کلی جزئیات معنادار میدیدی، از مردم و رفتارشون گرفته تا انواع و اقسام مغازه و کافی شاپ و چیزای هیجانانگیز.
دلم برای قدم زدن با خواهرم تنگ شده، برای برف بازی تو پارک، برای آدم برفی ساختن تو حیاط و اسم گذاشتن روش و وابسته شدن بهش، انگار که از عمد جوری خودمون رو وابسته میکردیم که با آب شدنش تجربه از دست دادن رو تمرین کنیم، بی اینکه خودمون بدونیم.
دلم برای خیابون انقلاب برای کتابفروشی هاش... برای پل طبیعت و پارک ملت، برای دیدن و تحلیل آدمای باکلاس و متفاوت و اُپن بالاشهر تهران که منِ دختر شهرستانی تازه به تهران اومده با ولع این تفاوت ها رو به چشم میدیدم و به خاطر میسپرد و از کش اومدن جهانم هیجان زده میشدم.
چقدر آرزو داشتم باز جهانم کش بیاد و برم خارج، سه سال کشید تا برم، یا بهتر بگم بیام خارج.
۶ سال پیش بود، از ایران رفتم و همون موقع یعنی شهریور ۹۷ یک اکانت ساختم نی نی سایت، احتمالا در یکنوع تلاش برای حفظ اتصال. برای بودن در جمع زنانه و ایرانی...
البته الان حس غریبگی دارم، همه چیز خیلی فرق کرده ایران و من میترسم یکی از همون خارجنشینان شده باشم که تصویرشون رو ایران امروز از دست دادن.
بگذریم، دردش زیاده این حرف، برگردیم به دلتنگیها:
دلم تنگه سفر به شماله، بابا رانندگی کنه و من و سین اون پشت خاله بازی کنیم و نمایش اجرا کنیم هرچند هرکدوم بیست و چند ساله شدیم!
مامان هم تند تند بهمون میوه و خوراکی بده، با زور! از بس لوس بودم و بدغذا.
و بابا و مامان مسئول همه چیز بودن، هتل، چمدون، مسیر... دلم تنگ شده برای اینکه ازم مراقبت بشه که به کسی اونجوری تکیه کنم...
دلم تنگ شده برای دریا، اینجا بهم اونجور نمیچسبه، دریای شمال فرق داشت؛ بابا با اون چشمهای آبی زلال خیره میشد به آب و من و سین بادبادک بازی میکردیم. چقدر حرص میخورد وقتایی که ۴ تایی میرفتیم تو آب، اونموقع هنوز حجاب خیلی سخت گرفته میشد و ما با مانتو و روسری شنا میکردیم.. بابا فقط چشمش به منِ ماجراجو بود.
و اون سالهای آخر که فهمیدم سرطان داره چشمِ من همش به بابا، که ی وقت آفتاب پوستش رو نسوزونه و منجر به سرطان پوست نشه.
دلم برای غذاهاش تنگ میشه، چقدر بابا بادمجون دوست داشت و لذت میبرد از غذاخوردن. مامان سر همین ویژگی بابا دستپختش خوب شده بود.
بگذریم، الان هنوز وقت صحبت از بابا نیست؛ طاقتش رو ندارم.
دلم تنگ شده برای آدما، که هر ادا اصولشون رو میتونستم ترجمه کنم و بفهمم که میشد با ی آدم رندوم ی مکالمه کرد و از زیر و زبر زندگی و شخصیتش آگاه شد. که چقدر فرهنگ ایرانی حضورش پررنگ، مارو در آغوش کشیده بود. زبان مثل یک موسیقی به روانی بینمون جاری میشد و اسرار هویدا میکرد.
دلم برای فارسی شنیدن تنگ شده.
دلم برای دعواهام با خواهرم تنگ شده، احتمالا اکثر اوقات اون درست میگفت با اینکه کوچکتر بود.
دلم برای شوخی کردن با بابا، به هیجان آوردنش، به چالش کشیدنش تنگ شده، پدر غمگینم.
مامان و سین میان اینجا احتمالا، برای مدت زیادی.
من دیگه پاسپورت ندارم، ممنوع الخروجم کرده شوهر و نمیدونم دفعه بعدی که میتونم ایران رو ببینم و در وطن پا لگذارم کی هست
نمیدونم کی باز میتونم برم پیش بابا، اعتقاد ندارم ولی براش فاتحه میخونم، بابا خوشحال میشد.
بهش میگم که بالاخره فارغ التحصیل شدم که زبانم خوب شده، میدونم چقدر منتظر بود که من پیشرفت کنم.
راستش بیشتر از همه، دلم برای خانواده چهارنفرهای تنگ شده که ایران زندگی میکردند.