یک سال نیم در ارتباط بودیم خانواده اون کاملا در جریان خانواده منم در جریان میومد در خونه عموم اینا همسایمون خودشُ به همه نشون داد خالم اینا میگفت میخواهم بیام خواستگاری میگفت خانوادم مخالفن بخاطر اینک من یک ازدواج ناموفق داشتم ولی دروغ میگفت چون مادرش میگفت ابوالفضل بخواهد ما حرفی نداریم هی ۳۰ میام هی ۱۵ بلاکش میکردم میومد در خونه کلی تحقیر میشد مامانم گل میگرفت پرت میکرد تو صورتش میگفت این دیگ تو مسخره کرده با گل و بستنی نمیاد خواستگاریت دروغ میگ یک هفته هست بلاکش کردمم نمیدونم چرا با این همه دروغی بهم گفته هنوز تو فکرشمم خیلیدوستش دارم همه میگن از ابوالفضل چخبر چون همه مطمئن بودن عقدمم میکنه جوری که این جدی بود هر شب دارم خوابش میبینم نمیدونم چطور از فکرش در بیام با این که ۱۰ ساعت سرکارم و دانشگاه هم هستم نمیتونم فراموشش کنم