قبلا خیلی دوست داشتم ازدواج کنم عاشق یکی شدم درحد جنون اون که ازدواج کرد 3ماه تموم داغون شدم داغونا
الان نمی دونم چمه هیچی یادم نمیمونه اصلا هیچی یاد نمیگیرم نه چیزی خوشحالم میکنه نه ناراحت دلم برای هیشکی تنگ نمیشه 1ماهه واسه دانشگاه خانوادمو ندیدم اصلا انگار نمیشناسمشون هر اتفاقی می افته با این که منم با هم اتاقیام تویه اتاقم هیچی متوجه نمیشم خیلی ساکت و آروم شدم دیگه عصبی هم نمیشم اصلا هیچی واسم جالب نیست انگار تو هوام هیچی به حالم فرق نمیکنه دیگه عاشق هم نیستم آهنگ گوش میدم دیگه احساسیم نمیشم
همش به این فکر میکنم کاش هیچ وقت هیچ خواستگاری نداشته باشم که بخوام ازدواج کنم اصلا دلم میخواد ارشد بگیرم دوباره لیسانس بگیرم هیچ حس هیجان و جنسی و اینا هم اصلا ندارم نمیدونم چمه