سال دوم دبیرستان تازه وارد یه مدرسه شده بودم رشته انسانی مدرسه دولتی بود
یه همکلاسی وسط سال بهمون اضاف شد دختره طفلی نابینا بود
منم خیلی دختر خوبی بودم فوق العاده دختر معصومی بودم کلا
کنارش نشستم و باهاش دوست شدم و حتی زنگ تفریح ها باهاش میرفتم و بهش درس یاد میدادم
چون درسم خیلی خوب بود
تا اینکه به مامان بابام گفتن
بهم گفتن که نرو باهاش
چون اینطوری خودت رو از بقیه بچه ها جدا میکنی
و یجورایی دست و پاگیر میشه و از بقیه بچه ها دور میشی
منم میگم اصلا خودم فکر نمیکردم یجورایی احساس کردم درست میگن از فرداش دیگه با دختره نرفتم زنگ تفریح حتی کنارش هم نشستم
طفلی بعد یه مدت رفت از اون مدرسه
ولی من با کسایی دوست شدم که بهم خ. ا و خیلی چیزای منحرف رو یاد دادن
کلا دخترای فوق العاده منفی و بی ادبی بودن
رشته انسانی از این دخترا زیاد داره
و مسیر زندگیم رو خیلی عوض کردن
خواستم اینو بگم